امروز بلیط رفتنم هم اومد و من حالا دیگه باید باورم بشه که راستی راستی دارم میرم...بعید میدونم که مامان اینا خیلی خوشحال شده باشن ولی ظاهرشون اینو نشون نمیداد... امروز صبح نشستم تا دل سیر واسه ستاره بنویسم نمی دونم چندمیشه کی آخریش میشه، کاش آخریش نمی شد ولی من می نویسم... بعد از ظهرم بعد از یه خواب وسط روز ادامشو نوشتم... می خوام فردا بر م پیش دکتر مقالمو نشون بدم تو این دو ماه آزگار بهش دستم نزدم امیدمه که این چند دقیقه آخر کاری بکنم... از دلمم نیومد چیزی واست ننویسم، ساعت 9:35 شب صدای ماشین های گذری اتوبوس، چهره مهریان نمای یخچال و شعله زیاد بخاری توصیف این لحظه منه...
امروز تو فیس بوک متنی رو که بهاره شیر کرده بود رو دوست داشتم بدون چیزی، عینشو واست می نویسم:
نامه بسیار زیبای نادر ابراهیمی به همسرش
همسفر!
در این راه طولانی که ما بیخبریمو چون باد میگذرد
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماندبگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا
واحدی
برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست.
سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم.
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس
میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم
را نپذیریم.
بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.
عزیز من! بیا متفاوت باشیم
سه شنبه شب 22 آذر 1390 ساعت 9:43