گاهی پر از احساسات می شوم احساساتی نه از رنگ دل شکستگی، آزردگی و تنهایی... گاهی پر می شوم از احساسات در سکوتی که غافلانه جلو می رود این سکوت نه پر حرف است و نه قوی... فقط با دریغ نقاشی شده...
ماههاست در دیدگان پر فریاد دیگران خودم را گم کردم و او را همانند خیلی های دیگر در لای عادتهایم گذاشتم... می شنوم نگرانی ها و دغدغه هایش من هستم می گویند و من می شنوم... به اندازه حقوق این ماهش، برایم خوردنی خریده خوب می دانم اینها خوردنیهایی نیست که خودشان بتوانند بخورند و می گوید می خواهم سربلند باشی
امروز روز پدر بود، و من، هنوز شرمنده همه مهربانی ها و زندگیشان هستم،
خدایا کمکم کن و این فرصت را بهم بده که بتوانم ذره ای از محبت هایشان را جبران کنم
آمین
میتونست صبح من از ساعت 1:15 نیمه شب شروع شه، تا یک ربع به 8 صبح... باید روزم رو آزاد می گذاشتم ولی بیشتر از اون مسمومیت سرمایی بی سابقه ای بود که دیشب باهاش بودم.
دایی بمانند پدری مهربان برایم ماست و آبمیوه خریده بود تا کمی تقویت شم، شاید یک هفته از بازه مدتی که او این بیماری رو گرفته بود نگذشته بود و من همچنان غرق در اندیشه این مهم، که واقعا چه کار کردم؟!!:(
و همه اش باید یاد بگیرم خدایا شکرت
مراقب بهترینهایم باش.