نمیدونم کجای نفسهام هستم ولی می دانم که مختصات یک بُعدی اون رو میشه رسم کرد. کاش اینو همیشه میشد به یاد داشت ...

بعد از این همه احساسات و نگرانیهای ناخوشایند دلم می خواد بذارامشون کنار، چقدر دلیل برای خندیدن و نفس کشیدن دارم خدایا شکرت!

خدایا شکرت واسه همه چی...


امشب با اینکه ساعت ها می گذره، ولی هنوز نخوابیدم و دارم  به دیروزی که واسم گذشت فکر می کنم. متفاوت بود ولی عجیب و دارای حسی همیشگی...

صبح صدای کوک شده ساعت نارنجی رنگ هم بهم اجازه داد که خوابم رو تمدید کنم، وای خندم می گیره به بهانه ای که مهلت خواستم بذار...! خلاصه 8:30 از خواب بیدار شدم و شروع کردم به خوندن پیپری که می خواستم چند ساعت پیش انجام بدم. لپ تاب بدست روی تخت، دلم خواب می خواست، رخصتی بعد از دقیقه ای نگاه گرفتم عجیب خیالم راحت بود. خلاصه ساعت 11 و نیم رفتم دانشکده، از ماشین دایی خبری نبود یه کم خیالم راحت تر شد، سوچارت مهربون تر از همیشه ازم استقبال کرد تصمیم گرفتیم از فردا ساعت 9 نه 10 صبح کار تزم رو شروع کنیم! و کار ادیشن رو بسپارم به نانی که بخونش... فکر کنم نبود تصمیم گرفتم کمی میوه بخرم تو راه آریا بهم زنگ زد، انگار نه انگار که دیروز طوری شده سعی کرد باهام عادی حرف بزنه... منم مهربونتر قبول کردم که بیاد وسایل خواسته شده واسه مهمونی رو از اتاقم بگیره... خلاصه لوبیا هم پخته شده بود، رفتم با کلی تأخیر دو تا نون از این رستوران مورد علاقم گرفتم و اومدم خونه و با مامان حرفیدم حرف چند روزی که نتونستم بهش بگم... ایمیل های مریم ایندفعه قشنگتر بود، آریا در دقایق آخر بهم زنگ زد و اومد صندلی ها رو برد این گزارشات مبسوط تر به دست مهبود می رسید...یه کم که ادامه دادیم دیدم باز داره قاطی میکنه بی خیال شدم و رفتم تا دلی شاد کنم...

ندا گفت امروز میاد اتاقم، یه کم خوابیدم و دادم مهبود گزارش آزمایشگاه رو ادیت و پرینت کنه، کلی اذیتم کرد و دعا بحال بابام که بهش دخترشو نداده، خلاصه یه کم خوابیدم دیدم دایی بهم زنگ زد و فرم پروپوزالم رو می خواست منم در حالت منگی جواب دادم بعد که به خودم اومدم بهش زنگ زدم

ندا امروز اومد، ساده به نظر میومد کلی با هم صمیمی شدیم خبر ازدواج احسان شوکم کرد و ادعا می کنم که هنوزم از این حالت بیرون نیومدم... اینم آخه، ای بابا! ...2-3 ساعت با هم بودیم، بعد رفتنش،  با زنگ مداوم مهبود، قرار گذاشتیم برم پرینت ها رو بگیرم و سر راه نون بخرم، تو راه آریا رو دیدم عجب شاه پسر مغروری! آخره برندهاست با جدیت ازم تایم خواست که بیاد وسایلها رو بده... خلاصه بعد از چند تماس پی در پی آقا مهبود اومدن و هنوز حرکت نکرده دوستان قدیمی شوبام خان سد راه شدن و کمی اختلاط کردیم... مهبود گرفته بود اینو من بعداً فهمیدم... خبرای عجیب امروز رو حین دوچرخه سواری واسش گزارش کردم بعد رفتیم رستوران، ندا هم اونجا بود تصمیم گرفتم تیک اوی نکنم ولی زود کارش تموم شد و دوباره تیک اوی کردم... دوچرخم دم در افتاد رو دوچرخه مهبود و همه وسایلام ریخت، زود جمشون کردیم... بعد از خرید صبحانه فردا، با مهبود درم ها رو نگاه کردیم و زود برگشتم خونه...

آقای آریا هم وسایلها رو آوردن و همچنین یه کاسه سوپ که پخته بود... از مهبود خبری نبود، تصمیم گرفتم زود برم حموم بعد شروع کنم درس بخونم... تو فکر بودم که یادم افتاد که عجب! سوء تفاهم من با اون حل شد ولی کلاً بابت آریا بهش حق میدم! زود خاموش کردم به امید اینکه فردا چه می شه امیدوارم که خوب شه خدایا به امید تو...


گاهی دوست دارم با تمام وجود فحش بدم به هر اصلی که انکار می کنه پول همه چیز نیست!

بعدشم به نظام کشورم، که کثیف تر از اون خودشه...