امروز صبح وقتی احساس کردم که می تونم به خوابم بها بدم تصمیم گرفتم که برای یک ساعت هم که شده تمدیدش کنم، ساعت 10 قرار بود آزمایشگاه داشته باشیم. دیرتر رسیدم سوچارت سر کلاس بود با گود مورنینگ من کسی جواب نداد ولی اریا برام صندلی گذاشت محاسبات شروع شد من بعنوان یک دانشجوی دکترای مجرب کلی عرض اندام کردم که نکردم... بعد محاسبات با سوچارت رفتیم پایین تو خیال خودش داشت اطلاعات عمومیش رو بروز میداد ازم هم خواست یه قسمتشو توضیح بدم خلاصه یه چیزی شد. دایی دیرتر اومده بود،  یه شاگرد جدید هم اضافه شده بود اسمش کوا بود خودش می گفت معنیش یعنی غزال، خب اسم قشنگیه! پراس هم کلی شاد بود و تا قبل از اینکه بارون بند بیاد کلی با هم حرف زدیم از فرهنگ های کشورهای خودشون تا ایران خودمون...

خلاصه یه جواریی متفرق شدیم من رفتم از دایی کلید اتاقو بگیرم فکر کنم از غذای دیروزم خوشش نیومد وای می گفت من از تو فقط کار و درس میخام... نمیدونم کاش نمیدادم!

از رویا خیلی دلگیرم کاش سریع به حرفاش اعتماد نمی کردم و بستمو زودتر پست می کردم به قول مهبود خوبه که زودتر شناختمش هر چند چی بگم؟!! فردا باهاش میرم...

از یک هفته بیشتره که با خانواده حرف نمیزنم هنوز مسافرتند، امروز تولد کیوانه ! بهش تبریک نوشتم می دونم که زیادم عاطفه نداره:)

کاش مامان اینا بیان، دارم خفه میشم، اه این بارون لعنتی هم قطع نمیشه خفه شدم!

خدایا خودت کمکم کن...





هر چی نوشتم حذف شد، چه حیف که سیوش نکرده بودم


و این هم بگذرد...