دیشب با خداحافظی باورکردنی من با همه افراد باورنکردنی که به پیشوازم اومده بودن کلی تو آسمون معلق زدم تا به آسمون برسم نه معنی گریه های مامانو نمی فهمم و نه قدمهای شل و بی تردید بابارو...همرو دوست دارم همرو، زن عمو میگه خیلی شادابی، زینب میگه استرس نداری، زهرا میگه من هشتم بشم تو بر می گردی! یعنی بر نمی گردم یعنی میرم ...در اوج پتانسیل اضطراب این فرار از صحنه های ماندن و نرسیدنه که بی احساسم کرده بعد از تفکیک مدارک اقتصادی ستاره برای اولین بار بهم زنگ زد خدای من، اضطراب بابا از نرسیدن من به هواپیما و آرام و صبور بودن ستاره، بهش تبریک گفتم و رخصت خواستم بابا تو هم به مامان بگو که:)... بغل دست من پسری بود که تقریبا عجیب بود مهربون ولی بازم عجیب! زودتر از اونی که فکر می کردم به بانکوک رسیدیم دگرگونی و دغدغۀ زود تحویل گرفتن بارها باعث شد که تا مدتها سرگردان بمونیم...گرفتن بارها اونقدرها که می گفتن حساب و کتاب نداشت با مانتو و روسری و  سبد چرخداری که مسفقیم نمی رفت! خودمو بالاخره به گیت 3 رسوندم دایی نبود از یکی از دختران تایلندی خواستم که کارت تلفنش رو بده تا به دایی زنگ بزنم موبایلشو ورداشت و زنگ زد! واقعا جای پررنگ تفاوت اینجا بود که در همان اولین لحظۀ رسیدن دیده شد. دایی جان اومد و به شوخی از روسری سرکردنم گلگی کرد. و با هم راه افتادیم...راه نسبتاً طولانی بود اما خیابانها کاملاً خلوت و هوا ایری و دلگیر! دایی می گفت چون امروز یکشنبه است به اون خاطر خلوته... بعد کلی گفتن و شنیدن به خونشون رفتیم...خیلی خسته بودم و کمی حمام کردم باورم نمیشه اومدم خارج عجب!

سوی 8-

امروز روز تولدمه اینکه کسی بهم تبریک بگه یا نگه، نمیدونم ... 27 ساله ام شدم تا الانش خوب اومدم ، شکرت تنهام نذار...



 

احساس عجیبی است نه یارای رفتن دارم و نه می توانم بمانم

باورم نمیشه اس ام اس های شهرزاد جون و زهرا جون و تلنگرهای وحیده و ... که همیشه احساس تنهاییم را گم می کنند چه می شود... 

خدایا حکمتت را همیشه دوست دارم با اینکه هنوز بزرگترین علامت های سوال بر وجود بعضی های آن سنگینی می کند، ولی می پرستمشان...