-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اسفندماه سال 1393 01:35
شاید زمانهایی هست که منم عذاب وجدان نگیرم... آخه چرا و ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1393 07:15
خداحافظ دهه سوم 25 دقیقه باقیست که من حس بیست و چند سنم را داشته باشم. پر از حرفای ناگفته و فقط اینکه خدایا شکرت... میرویم به سوی دهه جدید باز هم تنهایم نگذار
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1393 01:20
دارم میرم شب یلدا، هیچ کس به من زنگ نزد و تصمیم گرفتم اگر بشه خودم برم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آذرماه سال 1393 01:20
دارم میرم شب یلدا، هیچ کس به من زنگ نزد و تصمیم گرفتم اگر بشه خودم برم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1393 23:31
گاهی آدم دلش می گیرد گاهی دل او را می گیرد فقط می دانم کسی حال یک تنها را نمی فهمد کوتاهی در چیست در کوتاهی همین خــــــــــدایا تو تنهام نزار
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 شهریورماه سال 1393 06:59
ان روزها چقدر عجیب می گذرند هیچ حسی و باوری در دست من نبوده کاش همه چیز زود بهتر شود، خسته ام
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 مردادماه سال 1393 04:44
و چقدر بغض های ناخواسته، تمام وجودم را خیس باران کرده بود... شبهایی که بی صدا و خسته از پی هم عبور می کردند با حس گناه و تخریب و غرور نداشته ها... دیرتر بیدار شدم آنقدر که خیلی دوست داشتم بیشتر می خوابیدم طرق از حست نگو طرق از دلت نگو طرق از میلت نگو لقمه ای از کوفته با شکمی خالی و دلی امیدوار، دایی مهربان بود شکر......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 مردادماه سال 1393 06:52
تصویرهایی از زندگی که در امروز اجرا شدند دور از ذهن نبود... شایدشبیه یک قصه تکراری و پر از انتقاد... صبح خیلی زودتر بیدار شدم اگر چه شاید هنوز هوا تاریک بود ساعت سفید دیجیتالی اتاق و عروسکی که رویش دراز کشیده بود مدتها بود که فقط حرفهای او را باور داشتم. دیشب متوجه اومدن دایی اینا نشده بودم اما در میان ذهن خواب و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 تیرماه سال 1393 03:55
گاهی میمونم برای یک تشکر و تعریف بجا چی بنویسم :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 خردادماه سال 1393 03:12
گاهی پر از احساسات می شوم احساساتی نه از رنگ دل شکستگی، آزردگی و تنهایی... گاهی پر می شوم از احساسات در سکوتی که غافلانه جلو می رود این سکوت نه پر حرف است و نه قوی... فقط با دریغ نقاشی شده... ماههاست در دیدگان پر فریاد دیگران خودم را گم کردم و او را همانند خیلی های دیگر در لای عادتهایم گذاشتم... می شنوم نگرانی ها و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1393 06:38
میتونست صبح من از ساعت 1:15 نیمه شب شروع شه، تا یک ربع به 8 صبح... باید روزم رو آزاد می گذاشتم ولی بیشتر از اون مسمومیت سرمایی بی سابقه ای بود که دیشب باهاش بودم. دایی بمانند پدری مهربان برایم ماست و آبمیوه خریده بود تا کمی تقویت شم، شاید یک هفته از بازه مدتی که او این بیماری رو گرفته بود نگذشته بود و من همچنان غرق در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 02:58
امروز طور دیگری گرفت،دلم را می گویم شاید هم آزرده تر بود... امروز دانشکده آرام بود در جستجوی جواب چراهایی که نباید پرسید نبودم.. کاش و کاش... شکرت
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1393 06:01
care about someone, who cares you... درس سنگینیه کاش می تونستم از پسش بر بیام :(
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 00:47
چه خبری زیباتر از این، که وقتی با پدرم حرف میزنم میگه همه خوبیم سلامت و شاد... خدایا هزاران مرتبه شکرت
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 03:37
چرا نمی گویند شاید مطمئنن که سرشان نمیاید کاش می دانستم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 03:33
مامان نگران گرسنگی ام است و من از چیزی می ترسم که مدام سرم میاید...کاش میشد برای لحظه ای رها شوم...دلم می لرزد تاکی تو بگو تقصیرت چی بود؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 اردیبهشتماه سال 1393 05:22
گاهی فکر می کنم که با ارزشترین لحظه ها زمانی بوجود می آیند که سختی ها و خیلی از موارد پشت سرش به جان و دل خریداری شود و آنوقت است چقدر زیبا و پر مفهوم خواهد بود. ولی امان از وقتی که تمام اینها به ناکجا آبادی بخورد که نه سرش معلوم باشد و نه زبانش... بفهمی که پیر شدی و هیچ! این روزها گذر زمان را نمی فهمم و دوست دارم در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1393 04:22
و امروز باز روز شنبه بود اون لحظه هایی که با خود مهربانتر بودم شکر می کردم و از احساسم می گفتم. راستش لحظه این روزهای من؛ پر از آرزوی حس نکردن بود. کاش برای مدتهای طولانی می خوابیدم و راحتتر از لحظه ها می گذشتم. اما نه باید امروز بیدار شوم چون برای خود نیستم. و چقدر آرام مامان، بابا و مهبود می گفتند تحمل کن تمام می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 فروردینماه سال 1393 03:26
ظاهرا این روزها تاپیک خوبی برای آرزوهای گمم بودم و چقدر مستحق مجازات بی گناهی می شوم. خدایا راه را نمیدانم همراهم باش
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 فروردینماه سال 1393 12:42
امروز به اجبار و ناخواسته وارد مهمانی شدم که دوست نداشتم، چقدر چشمانم درد می کرد و چقدر خواب می خواست... ولی باید می رفتم و حالا غم اینکه کی خنگ می شوم... و چقدر راحت گناهکار و درخور سرزنش... آخر چرا خودم هم نمی دانم.کاش منطق این جسارت و بیم را می فهمیدم خدایا شکرت کنارم باش
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 فروردینماه سال 1393 03:09
صبح دیر بیدار شدم به تلافی سحرخیزیهای گذشته. هوای اتاق سرد بود و آماده برای ممتد کردن دوباره. زندایی صبحانه رو آماده کرده بود و به زیبایی تزئین. چقدر حرفها و دفاع کردن بی معنای من وسوسه از حس کردن حس دیگران بود و چقدر نشنیدن شنیده ها ذهنم رو قلقلک می داد. نفهمیدم با ترازوی درون کجا پر شد ولی سکوت من پر از بغض های خفه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 فروردینماه سال 1393 03:09
از اینکه هنوز زنده ام، از اینکه سلامتم از اینکه خانواده ام سالمند از اینکه دوست خوبی دارم از اینکه می تونم به موفقیت نزدیکتر شم خدا رو شکر می کنم... مهم اینکه که همه چی خوبه خدارو شکرت
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 فروردینماه سال 1393 03:28
جونمرد محله ما چه نامرده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1392 23:46
دوست داشتم این روزها برایم معنی عید را بدهد هرچند که دور از خانواده و دوستانم هستم. نمی دانم ظرفیت شادی من چقدر میتونه باشه، یاد حرف سهیلی افتادم... شاید این روزها بی جهت باید تنظیم شم... و تاکی؟ کاش میشد به اندازه عشق بی پایان پدر و مادرم شاد بودم، خدایا خانوادم رو به تو می سپرم... به امید تو
-
I am Happy, although there is nothing :)
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1392 22:13
می خواستم زودتر بیدار شوم با اینکه شب زودتر خوابیده بودم. تغییر مسیر خواب به عکس، شاید خواب را برایم شیرین تر کرده بود. خواب غیر معمول دایی و زندایی سکوت عجیبی رو در شب حاکم کرده بود. باز هم نسبتا زود بیدار شدم و به حموم رفتم و با درست کردن ساندویچی از کوفته و الویه، راهی دانشگاه شدم. هم صحبت شدن با مهبود، خالی شدن من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1392 04:20
30سالم شد و خیلی چیزها رو نفهمیدم انگشت نما شدم اما با عرضه نشدم تقصیر من، نمی دونم شاید دلم یک خواب می خواد راحت بخوابم ولی نمی دونم یعنی میشه لحظه ای باشه که حس کنم راحتم؟!! خدایا توکل به خودت ترکیدم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1392 01:14
نمی دونم چرا؟ آدمی از چیزهایی که می ترسد، سرش می آید گاهی تسلیم می شود و گاهی قبول نمی کند. کاش همه چیز آرام تمام می شد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 22:57
با صدای در زود از خواب بیدار شدم می دانستم فقط باید بروم هر جا مهم نبود جایی غیر از اینجا، به حموم رفتم صدای شر شر آب و نبودن در خود، داغ تر کن باید بازوهایم رو بیشتر داغ می کردم... وقتم پای اینترنت صرف شد در حالی که مهبود امروز یادم نکرد. ساندویچ امروز من از خورشتی بود که زندایی درست کرده بود بعلاوه یک لیوان شیر....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 04:44
و باز پنجشنبه، و باز تنهایی های من، خدایا چرا تموم نمیشن خسته شدم دیشب ناخواسته بیشتر خوابیدم دلشکسته و اما امیدوار نه گریه کردم و نه گرسنگیم رو با خودم قسمت کردم، خیلی راحت خوابیدم انگار خدا منو بغل کرده بود تا هیچی رو احساس نکنم، صبح مثل همیشه بیدار شدم. موهایم رو بخاطر حموم دیشب تو دستشویی شونه کردم و شروع بدرست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 01:10
دلت گرفته می دانم چون خدایت را فراموش کرده ای حتما همین است تو انسانی و دارای اختیار، فکر، اندیشه، تحمل، احساس و ابراز و چقدر زود می لرزی دلم آرامش می خواهد آنقدر که بتوانم برای مدتها باکسی که دوستش دارم بنشنیم و فکر کنم