با صدای در زود از خواب بیدار شدم می دانستم فقط باید بروم هر جا مهم نبود جایی غیر از اینجا،

به حموم رفتم صدای شر شر آب و نبودن در خود، داغ تر کن باید بازوهایم رو بیشتر داغ می کردم... وقتم پای اینترنت صرف شد در حالی که مهبود امروز یادم نکرد. ساندویچ امروز من از خورشتی بود که زندایی درست کرده بود بعلاوه یک لیوان شیر. دایی هم کم کم اومد و من آماده برای رفتن به کتابخونه. از PMA دیروز به دایی گفتم و بقیه مسائل.

با در اومدن من بارون هم شروع به باریدن کردو چقدر هوا خوب بود. همه خوب بودن و من هم. با مهبود کمی حرف زدم و بعد با مامان و بابا. با هم وینرز رفتیم و بعد کتابخونه طبقه سوم در یک میز چهار نفره.

و همین الان فهمیدم زوج ابرانی پشت سرم بودن و لبخند به خودم.

خدایا به امید خودت


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد