هیچ کس معنی حالم رو نفهمید دارم دیونه می شم ...

کاش اینم یه خواب بود،

بیدارم کنید،

خدایا کمکم کن...



امروز وقتی از خواب بیدار شدم هم گرمای مسموم اتاق و هم عرق توام با هزاران حرفی که نمی خواهند هرگز لب به سخن بگویند و این چنین چقدر راحت محبوس می شد... حرفاش عجیب بود ولی چقدر نزدیک به وافعیت از من نخاست که مثل خودش عمیق فکر کنم پس مثل همیشه در سکوتم خفه اش کردم شاید زیادی راست می گفت...

وقتی یادم اومد دیروز هم چطور شدم رهای بی رهایی، کمی دلم گرفت آخ امروز با ایرانیها قرار دارم واسه بیرون رفتن و نهار ایرونی خوردن، دلم نمی خاد ولی باید برم... نمی دونم این می تونه به تغییرم کمک کنه یا نه!

خلاصه به دایی به این بهونه زنگ زدم و واسه دیروز معذرت خواهی کردم فکر کنم بهتر شد گفتم با پریسا می خایم بریم بیرون اونم بدون مکث گفت تو باید بری اجازه نمی خاد بعدش هم دوباره زنگ زد وبا حالتی که شاید نمی دونست چجوری بهم بگه و من کمکش کردم ادامه داد  که زیاد حرفای خصوصی بهش نگم نمی دونم از چیش اینقدر می ترسه یا از از من چی شنیده هر چیه، من باید بیشتر به خودم فکر کنم نباید همه چی رو گفت!!! خوبه!

دلم آرامش می خاد آرامشی آمیخته با انزوایی مفرط، کاش بتونم راحت رها شم، می تونی خانوم دکتر ...



امروز صبح که با صدای هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم حس کردم که می تونم خیلی راحت از شر نمایشگاه رفتن راحت بشم حداقل اونقدر که سرم کلی درد می کرد! بارها خوابیدم و بیدار شدم که بالاخره زنگ ادی کمکم کرد که بهتر از جام بلند شم بعدشم زنگ دایی، که چرا نمیخام با بچه ها برم! اصلا نمی تونم باهاشون کنار بیام گاهی این برام عجیبه که 1 ترم عقب بودن از اونها تا چه حد تونسته زنجیر روابطشونو محکم کنه که ترجیحا راهی برای من پیدا نشه! خودم هم می دونم زیادی هم با کناره گیری  میونه ای ندارم و کلا هر موقع بودم با دوست بودم ولی حالااااا... شاید اینکه هر سه تاشون می خان برن کانادا کمی به استحکام اون کمک کرده... داره یادم میره که من دانشجوی پی اچ دی هستم و چقدر دارم اینقدر_ فکر می کنم امیدوارم هر چه سریعتر از این بابت راحت شم...:(

ایمیل فرناز و نوید رو من تأثیر خوبی گذاشتن و همچنین زنگ مسعود که با تموم نوسانها از همه مهربونتره!!!

کاش دایی و دیگران از دست من ناراحت نشن...



و من همچنان می روم، نه راهم را خوب می دانم و نه می توانم بایستم پس می روم،

خدایا کمکم کن!