چه خبری زیباتر از این، که وقتی با پدرم حرف میزنم میگه همه خوبیم سلامت و شاد...

خدایا هزاران مرتبه شکرت



 چرا نمی گویند شاید مطمئنن که سرشان نمیاید کاش می دانستم


مامان نگران گرسنگی ام است و من از چیزی می ترسم که مدام سرم میاید...کاش میشد برای لحظه ای رها شوم...دلم می لرزد تاکی تو بگو تقصیرت چی بود؟



گاهی فکر می کنم که با ارزشترین  لحظه ها زمانی بوجود می آیند که سختی ها و خیلی از موارد پشت سرش به جان و دل خریداری شود و آنوقت است چقدر زیبا و پر مفهوم خواهد بود. ولی امان از وقتی که تمام اینها به ناکجا آبادی بخورد که نه سرش معلوم باشد و نه زبانش... بفهمی که پیر شدی و هیچ!

این روزها گذر زمان را نمی فهمم و دوست دارم در گذشتنش من هم در برآیند سهیم باشم. 

دیشب دیرتر از همیشه به خانه رفتم دیگر بی حس شدم نه گریه ام میامد و نه در حسرت احساس زیبای با هم بودن. گوشهایم مدتهاست نمی شنوند و زبانم گنگتر از گفته ها. هستم آری تنها هستم...