یک لحظه صبح ساعت 5:30 در تاریکی از پر سر و صدا از خواب پریدم. هنوز بارون میومد. شاید کمی تشنم بود خواستم بپیچونم ولی نشد دایی به ایمیلم جواب داده بود جوابی است که مدتهاست سرد شده! 

دیگه صدای اون پرنده هم که معنی منحصر بفردی واسه روزام داشت، بی معنی شده بود. دیگه از هر چی انتظار رو نرسیدنه خسته شدم، کاش زودترخبرهای خوب بیاد... فکر اینکه نکنه بازم سیل بشه و واقعا اون مارمولک کوچیک پشت پنجره چی می خواد؟!!

باید پاهام رو محکم کنم، باید بدونم که خدا محکم منو گرفته، پس جایی واسه تردید و  لرز نیست...


خوشحالم برای همه چی و شاید بی بهانه ...

خدایا شکرت


دلم یه جای مقدس می خواد یه جایی که حرف خدا توش زیاد باشه، نمی دونم مثل امامزاده، مرقد امام رضا، هر جا... 

یه جایی که بشینم یه شب تا صبح با خدام خلوت کنم و با هم باشیم همونجا خوابم ببره، وقتی بیدار شم دلم کلی خالی شده باشه

بزرگ بشم صبرم بالا بره، راهم رو پیدا کنم و ادامه بدم

خدایا خسته شدم کمکم کن

شکرت برای همه مهربونیات منو تنها نزار...




این روزها خوشحالترم و ممنون از خدایی که منو تنها نذاشت


به امید تو

.,


می دانم اینجا جای هیچ دعایی نیست، شاید کسی جمله منو بخونه اونم یه لبخندی هم با خودش بزنه نمی دونم


ولی خدایا خسته ام خسته

از همه چی، از خودم از ترسم از نرسیدن از همیشه زیر سکوت پنهان بودن

خسته ام

خدایا به من جرأت بده که زود نلرزم زود نشکنم و محکم باشم

به من بفهمون که راهم همیشه بسته نیست

شکرت آمین