و چقدر بغض های ناخواسته، تمام وجودم را خیس باران کرده بود... شبهایی که بی صدا و خسته از پی هم عبور می کردند

با حس گناه و تخریب و غرور نداشته ها...

دیرتر بیدار شدم آنقدر که خیلی دوست داشتم بیشتر می خوابیدم طرق از حست نگو طرق از دلت نگو طرق از میلت نگو

لقمه ای از کوفته با شکمی خالی و دلی امیدوار، دایی مهربان بود شکر...

اتوبوس دیرتر آمد و من به تلافی ساعت های تنهاییم مامان رو ناراحت کردم، از مهبود خبری نبود... شاید سرکلاس شاید هنوز در حال گردش به دور شهر، نمی دانم دوست داشتم از من سراغی بگیرد جالب، صفحه گوشیم چه خالی بود

کاش زودتر رها شم

خدایا کمکم کن

شکرت




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد