این روزها دلم عجیب میگیره...

از اینکه مهبود چند روزی منو تنها گذاشت و با خواهرش رفت یه شهر دیگه مسافرت... از اینکه دایی حالش خوب نیست... از اینکه با همه اینها هنوز سخت سخت هاش مونده، کلی دلم میگیره...


حرفای دیشب مهبود یهو دلمو لرزوند، نه باور کن نخواستم واسش ناز کنم که الکی از دستش ناراحت شدم، راستش واقعی تر از این حرفا بود... اینکه خواهرش یه چهره محبوب و مشهور یا هر چیز دیگه ای واسه دیگران باشه واسم مهم نیست! کاش اینو باور کنه. اون شاید منو دوست داره بخاطر زیباییم و اینکه شاید آینده احتمالی روشن من خفتشو بگیره. ولی من نمیگم که مهم نیست شاید قبلا آره...ولی الان،،، پس چه چیزی خب بگو،،، نمیخام زورکی اشکاشو واسه حس من بفروشه... من پول این اشکارو نمیخام با اینکه ازش بدم نمیاد. دیروز بعد از کلی حرفیدن ازم خواست واسش دعا کنم که منو به همه آرزوهام برسونه، به حول قوه الهی و همراهی هم!! راستش از طرف یک بنده سراپا تقصیر، برای خودم دعا نمی کنم نه چرا، از خدام میخام که کمکمون کنه... اگه میشه یا نمیشه...


ای بابا، سمیه هم کامنت خوبی گذاشته:

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود.

ما هم اینوبه فال نیک می گیریم، شاید خدا خواست و خوبتر هم شد.

فرناز جان بقیه نمیخاد سخت نگیر خودشه/