دوست داشتم این روزها برایم معنی عید را بدهد هرچند که دور از خانواده و دوستانم هستم. نمی دانم ظرفیت شادی من چقدر میتونه باشه، یاد حرف سهیلی افتادم... شاید این روزها بی جهت باید تنظیم شم...

و تاکی؟ کاش میشد به اندازه عشق بی پایان پدر و مادرم شاد بودم، خدایا خانوادم رو به تو می سپرم...

به امید تو

I am Happy, although there is nothing :)


می خواستم زودتر بیدار شوم با اینکه شب زودتر خوابیده بودم. تغییر مسیر خواب به عکس، شاید خواب را برایم شیرین تر کرده بود. خواب غیر معمول دایی و زندایی سکوت عجیبی رو در شب حاکم کرده بود. باز هم نسبتا زود بیدار شدم و به حموم رفتم و با درست کردن ساندویچی از کوفته و الویه، راهی دانشگاه شدم. هم صحبت شدن با مهبود، خالی شدن من از درون بود و چقدر خوشحالم که خداوند این هدیه را در کنارم قرار داد. یوبی سی 44، و پیش به سوی سوالهای بی جواب و نکرده، کامنت مائده قشنگ بود می باید کمی کلام را در زبان گنجاند و هوا چقدر خوب بود.

زود رسیدم نمونه فیلتر کاغذیم رو برای میکسینگ، آماده کردم و پیش به سوی آغاز روز دیگر، با مامان کمی صحبت کردم... اینبار خواستم بیشتر مطالعه کنم و ریویو پیپر آماده کنم، آغاز خواندن رمان Barely Breathing نوشته Rebecacca Donovan هم می تونست انقلابی رو در عادتهای گذشته ام ایجاد کنه.

امید بخدا، حرکت می کنیم :)


30سالم شد و خیلی چیزها رو نفهمیدم انگشت نما شدم اما با عرضه نشدم

تقصیر من، نمی دونم شاید 

دلم یک خواب می خواد راحت بخوابم ولی نمی دونم 

یعنی میشه لحظه ای باشه که حس کنم راحتم؟!!

خدایا توکل به خودت ترکیدم



نمی دونم چرا؟

آدمی از چیزهایی که می ترسد، سرش می آید گاهی تسلیم می شود و گاهی قبول نمی کند.

کاش همه چیز آرام تمام می شد...


با صدای در زود از خواب بیدار شدم می دانستم فقط باید بروم هر جا مهم نبود جایی غیر از اینجا،

به حموم رفتم صدای شر شر آب و نبودن در خود، داغ تر کن باید بازوهایم رو بیشتر داغ می کردم... وقتم پای اینترنت صرف شد در حالی که مهبود امروز یادم نکرد. ساندویچ امروز من از خورشتی بود که زندایی درست کرده بود بعلاوه یک لیوان شیر. دایی هم کم کم اومد و من آماده برای رفتن به کتابخونه. از PMA دیروز به دایی گفتم و بقیه مسائل.

با در اومدن من بارون هم شروع به باریدن کردو چقدر هوا خوب بود. همه خوب بودن و من هم. با مهبود کمی حرف زدم و بعد با مامان و بابا. با هم وینرز رفتیم و بعد کتابخونه طبقه سوم در یک میز چهار نفره.

و همین الان فهمیدم زوج ابرانی پشت سرم بودن و لبخند به خودم.

خدایا به امید خودت