یکی از آرزوهای من این روزها اینه که،جواب ویزا مثبت باشه و من به مامان بگم که بیاد پیشم

یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدایا کمکم کن هر چه به صلاحم بود.


بی تو نفس کشیدن سخته



ذره ذره لحظه های دقایق من، چه بی معنی و آشفته اند... خدایا دارم کجا میرم نمی دانم!


کمکم کن تا آرام باشم امیدوار واقعی و صبور


مواظب عزیزان زندگی ام باش ممنون

آهِ مظلوم ..؟!!


این روزها دارم می فهمم که همیشه صدای مظلوم شنیده نمیشه و این ظالمه که در پی له کردن مظلوم همیشه پیروزه...

هنوز برایم قابل باور نیست که ظالم ها چگونه واقعا معنی انسانیت را نمی فهمند وای خدای من آیا اونا واقعا راحت زندگی می کنن؟ کاش می تونستم خوب درکش کنم.


خدایا شکرت واسه همه چی...



قرار بود صبح زودتر بیدار شم، اما باز دیشب با روشنایی آسمان  خوابم برد. دلم عجیب بی تاب بود چقدر آهنگ مادر آوا آرامم کرد برای لحظه ای، اما خیسی ملافه طعم اون حس رو ماندگارتر کرد... 

ساعت تازه کوک شده هم نتونست خودی نشون بده...خلاصه یک ساعت زودتر بیدار شدم. هوشیار تر بودم. صدای زنگ مامان که هنوز مسافرت بودند صدای مرا به یک صبح جمعه تابستانی رساند. خدایا شکرت...هنوز راه نیوفتاده بودند و من چه بی تاب که بتونم بعد از دو هفته باهاش راحت حرف بزنم. ایمیل دایی از اینکه به نسبت خطابش نکنم و من بی نسبت جواب دادم... باید به دانشکده می رفتم، بعد از حموم آماده شدم ولی هوای بیرون بسیار بارانی و طوفانی بود...

باز هم حس کردم که سرما خوردم مهبود هم مثل همیشه در اداره اش مشغول کار بود و در اسکایپ در کنار هم،بی قرار هم... کمی  چایی و کیک سون الون دیروز صبحانه دیر وقت من بود. باز به مامان زنگ زدم شاید زیاد نگرانم بود بابا برداشت چیزی نگفتم ولی باز صدای دوست داشتیشان را شنیدم. دلم می خواست زودتر و شادتر به هم می رسیدیم و من آنگاه چقدر آرام بودم.

هوا زود آفتابی شد، لباس بنفش پوشیدم و چه حیف که گوشواره هایی که باهاشون خاطره داشتم شکست، دلم سوخت... از خیابون سُم با دوچرخه رفتم. مثل همیشه دانشکده خلوت بود دوچرخم رو کنار دوچرخه زرد رنگ میس کیت پارک کردم. بعد از مطمئن شدن از بستن در وارد اتاق دکترا! شدم. کرکره پنجره را بالا کشیدم تا منظره زیبای بعد از باران رو بهتر تماشا کنم... زیبا بود... کمی تحقیق و مطالعه مقاله. زود گرسنه شدم تصمیم گرفتم زودتر برگردم... بعد از سپری شدن باران بعدی و رفتن به گروسری و آخرین 108 و در نهایت کافه تریا به اتاق برگشتم...

دلم هوای یک قیمه کرده بود ولی کاش فقط قیمه بود. دعا کردم خدایا دلم رو بزرگ کن طاقتش سخته...و همه چیز و کاش زود آرام شوم... 

مامان و بابا خدا رو شکر رسیدن، با کیوان کمی چت کردم و بعد مامان... و این مهبود که همیشه پا به پای لحظه هام میومد متشکرم...


خدایا شکرت برای همه چیز

جمعه 14 تیر 1392


امروز کامنتی از پرزیدنت سعید دیدم با این حالم کمی تکونم داد :

A great, unseen town lies just behind that curtain.
Don't lower yourself.
Don't knock on every door.
You yourself are what you are looking for.
Raise your tent up to the sky.
Don't say,"I can't".
Sure you can. Just do it.."


خدایا کمکم کن می خوام موفق باشم...