خدایا ناراحتم خدایا عصبانیم کمکم کن

هوایی از جنس بهانه ...


باز هم نشد که بی خیال عادت های بی ساعت شوم!

یادم افتاد که خوب است پیش از هر چیز به حمام بروم... دیروز برای خوردن چیزی نگرفته بودم و احساس گرسنگی  عجیب.. بدم نمیومد تا مدتی با مهبود قهر کنم اینم به حساب همه نازهایی که بدون اندکی وقفه پاسخ داده می شد.

رفتنم رو به کافه تریا بهونه کردم تا کمتر باهاش باشم، در طول این مدتی که موههایم خشک می شد با مامان و همچنین راحله صحبت کردم. بابا امروز قرار بود بره جلسه، یاد اون روزها  بخیر انگار اصلن این دوره ها بزرگ نمی شوند!

لباسی که آخرین روز به نیت مامان با مهبود خریدیم رو پوشیدم. احساس کردم با مدل موهام زیباتر شدم... هوا آفتابی و آشنا بود ولی همه غریبه! بهترین و شاید گرونترین غذای کافه تریا رو  که گریل فیش بود  انتخاب کردم. سعی کردم بخورم به نیت  هفتگی یک وعده سی فود سالم... روبروی تلویزیون نشستم. دلم مهبود هم نمی خواست دلم یک حرکت می خواست!!  بعد از غذا  به دانشکده نرفتم وبعد از کمی خرید از 108 به کتابخونه رفتم. ردیف های اول نشستم. باید بهتر میشد جواب مریم رو دادم ولی با این جواب فیدبک های خیلی عجیب همین! از کیت و سحر گرفتم. باران نمیومد و اما هوای من همچنان گرفته بود... مهبود رو هم کمی اذیت کردم... دلم یک حرکت می خواست!!!

بعد از تاریک شدن هوا و کال پرخیال مامان، آبریزش بینی نچندان در این روزها عجیب  و نیش های پی در پی پشه ها باعث شد که سریع مکان مطالعه رو ترک کنم...بعد از خرید میوه، شمع، آلوورا، پاستیل و شیر سویا به سمت اتاق اومدم. تاریکی راهرو از دور ، نشون از اون بود که همسایه های من نیستند. عطسه های پی در پیم نشون میداد که راستی راستی سرما خوردم. یک قرص ادالت کلد و paracetamol شاید می تونستن راحتم کنن... کمی استامبولی درست کردم! مهبود حسابی عصبانی شده بود ... خلاصه کمی باهاش حرف زدم و همونجا که کنار لپ تاپ رو تخت خوابم برد.

برنج و میوه رو بعد از بیدارشدن خوردم، در حالی که بعد از من این مهبود بود که می خواست بخوابد... چه حرکت همزمانی بود امروز...

امروز فهمیدم که چقدر دور شدم، از خودم و از دیگران...  مهبود متقاعدم کرد که دیگه نمیاد


خدایا کمکم کن!!! بتونم دوست بدارم و دوست داشته شوم... خانواده ام رو همیشه سلامت، سربلند و شاد نگه دار... آمین



I decided to do my today's writing in English...I hope I can transfer a part of my present feeling!


In these days, it was not so important that which time I had gone to bed. I woke up late in any case! The ringing of Mahbod was heard after that, after connecting via Skype I tried to show off my self as 'Late Awake'. Kidding!


I had plan to go to FP yesterday but workshop took so long and I could not go and decided to go today. Feeling alone and the empty place of being with my forever friend made me hesitated about it but I had to go. I complained to my only pen pale who listens to me any time. I knew it is only an accuse but empty something inside. poor him!

By wearing gray color shirt and pants and green earrings started to go. The wet ground showed the rainy weather of morning. There were some students who did jogging. Buying a happy charge for self-phone was the start of my shopping. A boy helped me to fill the back  tire of my bicycle for running better. Thank you, I hope someday I can do this by myself

.

Before leaving the university, I ran into Masoudeh and her friend... Although I could not get her worlds easily but I understood her meaning clearly... I withdrew some money from ATM machine and started to leave university... As soon as parking the bicycle, the bus (29) was coming and i asked to stop and got on earlier. Thanks god i could escape from the long time waiting:). It was wonderful, I could charge my phone by the first action. I sat at the lead of bus window. Every one were silent and kind...Not gazing at all, I like these people's behavior!.'During this time I came up with nice and memorable message of Mahbod! I knew I made him sad... But I needed.


The noise of bus prevented me to call Mahbod.. When I arrived there, the black but calm view of vendors made me to go faster inside the shopping mall. Decided not go from Tops market directly, so as entertainment went from  the door.It was crowded like ever, but it seemed I am going to take a habit to the situation of being far from Mahbod...

reach tops market easily. I bought some beef and chicken and also a garlic cheese from there. They became a little expensive but I had to buy them. Buying face masks and also shampoo were the other stuffs. During market it was Mahbod who accompanied me via internet. However when I wanted to eat KFC as his recommendation , the internet became disconnected. and after coming by van I could talk with him again. I returned at the sunrise and it was dark. I bought some milk and also biscuit from 108 as well. My god it was Mahbod who I got guidance for riding and arriving.

.

The neighbor came, and I farewell with Mahbod and decided to take a shower before everything.I nternet, Mariam < mahbod , CLIQ  and at the end calling with my sweet dad. Thanks god, keep them healthy and happy...

Ammin 


 


   

این روزها،

روزهای غربت است  بهتر است کمی لبخند بزنم

دیگر نمی خواهم حتی خودم هم بخواهم بدانم که دلم برای کسی تنگ شده

باید محکم باشم


4تیر  1392


ستتردی اگین تنکس گاد دیس ویک آی ویل بی فول آف ساکسس،

زودتر از بقیه این روزها از خواب بیدار شدم شب آروم و خوبی بود خدا رو شکر. اینترنت کانکت نمیشد تصمیم گرفتم امروز رو تو کتابخونه باشم. از شانس بهترم لامپ اتاق هم سوخت همون لحظه برای تعمیر به سودکسو زنگ زدم. بعد از پوست کندن منگو و آماده کردن وسایل ها راهی کتابخونه شدم. چقدر چهره های غریبه و چقدر غریبی... 108 هم خلوت بود با جواب  سلام خانوم فروشنده از پشت قفسه ها چند قلم خوردنی گرفتم برای داشتن یک مطالعه بی بهونه. 

گذر از راهروی نه چندان باریک ولی آرام  و جدی مرا به میز مطالعه خوبی نزدیک پنجره کشوند.  مثل همیشه این مهبود بود که تو ایمیل و پی ام دادن پیش دستی کرده بود. ایمیل هایی از مریم و زینب هم غافل گیرکننده بود با اینکه  نمی دونستم هدف واقعی از اینکه من مقاله هاشو چاپ بکنم چیه؟ ولی خلاصه بهش جواب دادم. با زنگ دوباره من به سودکسو، فهمیدم که آقای تعمیرکار پشت در هستند بلافاصله راه افتادم و به درم برگشتم. هوا آفتابی تر شده بود مهربانی چهره ها رو دوست نداشتم پس خیلی وقته دیگه مهربون نبودم. روشنایی اتاق خیلی بهتر شده بود و بعد از اتمام کار دوباره از اتاق خارج شدم. ترجیح دادم تو این روز تعطیل به کافه تریا برم و نهار بخورم. مثل اکثر روزها بهترین انتخاب، همون دال بود ولی می تونست خیلی خوشمزه تر باشه. یادت نرود یک چنگال و قاشق، آب سر هم دیگر کم بخور، باشد.

با دوچرخه به جای اصلی کتابخونه برگشتم. مهبود رفته بود استخر و مامان اینها هم در گیر مهمون داری... الناز هم به کلی باد بر یادی داد، نامه نگاری با زینب هم کمی طول کشید. دو تا تِد نگاه کردم یکی معلم آمریکایی بود که می گفت همه آی کیو یکسان دارند ولی آنهایی موفق هستند که grit  داشته باشند! فکر می کنم منظورش همون تشویق بود و دیگری یک خانم بود که درباره آغاز یادگیری بشر ازهمون ابتدای لقاح در بدن مادر صورت می گیرد. شاید جالب بود اگه بادقت تر می دیدم. دوست داشتم .

بیشتر از هر چیز بخوابم ولی نه... پیدا کردن یک کتاب تو قفسه کتاب با توجه به آدرس برای من کار ساده ای نبود مطمئنا چون دفعه اولم بود. هوا تارک تر شده بود فهمیه رو هم در کتابخونه دیدم امتحان داشت. تنها دوستی که خودش هزار سودا داره.

باز از 108 کمی شیر، کیک و خمیردندون گرفتم ولی شارش هپی یادم رفت. همسایه نبود. دوست داشتم میرزاقاسمی درست کنم فهمیدم که برنجم کمه، خلاصه با همکاری مهبود شروع به درست کردن ماکارونی کردیم. احساس کردم بهتر و خوشمزه تر شده. مسعوده نبود که یک کمی از این غذا بهش بدم، فهیمه هم چون تو کتابخونه بود گفت 10:30 شب میاد. احساس سر درد شدیدی کردم و بدنم درد می کرد و بعد دلم خواب خواست فهمیدم تب دارم زود قرص خوردم و با اصرار زیاد مهبود چایی... فهیمه زودتر اومد، نمی دونم خلاصه تو دلم می موند.

و باز قهربازی های  روز و شب منو و مهبود.  منو خیلی دوست داره ولی به قول خودش شاید... وای خدای من کمکم کن که راه درستی انتخاب کنم

در کنار سلامتی و شادی خانواده انشاله