صبح بی خبری و اما شاد!


 وقتی بیدار شدم اندکی زمان برد که به یاد بیارم داستان الان این زندگی چیست و این نشان این بود که  شاید راحتر از بقیه شب ها خوابیده بودم. خدا رو شکر حالم خوب است اما باز از دایی خبری نیست و فقط مهبود از اون ور دنیا  اسکایپ خاموش من را فعال می کرد. به حموم نرفتم و خواستم کمی درس بخونم و کمی هم رادیو جوان یک چاشنی،  اما هنوز اینترنت رو هم روشن نکردم. با مامان با همون اسکایپ گوشی صحبت کردم. بابا دیشب رفته بود ولایت! کیوان هم منتظر تماس امروز حدیث، برنامه مسافرتشون رو به روزهای بعد انداخته بودند...

از اون خانم آذربایجانی دوست دایی هم خبری نیست دیروز قرار بود بهم زنگ بزنه!

خلاصه اینطوری روزم شروع شد و من شادم... خدایا شکرت

.

یک روز عادی و غیرعادی !


دیشب به تبعیت از عادت شب های دیگه  خیلی دیر خوابیدم، تا جایی که تونسته باشم جو بیرون شب زنده داری همسایه و دوست پسرش رو تحمل کنم. نمی دونم شاید کمی هم حرفهای دیروز حدیث تاثیر گذاشت که راحتتر صبرم بر من چیره بشه.

خلاصه صبح با صدای خودشون از خواب ناز بیدار شدم. پیام مهبود هم تو اسکایپ دال بر آرام گرفتن از بی خبری بود. از ایمیل دایی هم خبری نیست. وای خدایا نمی دونم چی می شه از درمت بودن اینطوری خیلی ناراحت...

میس گیت ایمیل داده بود که رئیس اسکول برای دیدن دانشجوها میاد دانشکده. اول کمی بی دلیل حالم گرفته شد، ولی بعد تصمیم گرفتم که برم پیشش.در حین خارج شدن از اتاق اخطاریه رو دیدم که برای پرداخت هزینه ها بود. خلاصه رفتم پیشش و  اومدنم رو تأیید کردم نمی دونم شاید از خودمه.

بعد از رفتن به اکامیدشن و آگاه کردنشون به کتابخونه رفتم تا روی فیلترهای آبی کار کنم.

طعم روزهایم فقط گذشتن است اینکه چه می شود نمی دانم ...شاید باید زودتر برای وقفه هایی آنچنانی آماده شوم.



خوب می فهمم مادرم چقدر تنهاست و آیا چقدر بی تابم است و چه پدر استوار در برابر همه لرزشهاست حسشان می کنم لحظه به لحظه دوستشان دارم خداوندا تو در کنارشان باش...آمین


دلم از همه تنهاییهای که شاید خودم مقصر همشونم گرفت

حالا دارم می فهمم هیچ کس به جز خانوادم مهربون نیست

دلم کمی انصاف میخاد.


خدایا خانوادمو نگه دار، آمین!!!