خدایا خسته نیستم، گم شدم فقط تو راه رو نشون بده!



امروز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار شدم به اینکه دیروز با پرفسور هورنیاک چه دفاع خوبی داشتم، فکر نکردم. صدای دوش حموم بود و دو همسایه تمیزم. چیزی که بعد خواب به ذهنم رسید حرف دیروز مهبود بود ناشکر شدم شاید یا شاید هم مستغرق دردریای حماقت، نمیدونم خلاصه حموم اونها تمومی نداشت.نشد بوسه هایش را نگیرم. ناخداگاه شکوه هایم به مهبود گل کرد و از شیوه ای جدید رفتنم رو تسهیل کردم. بعد از حموم، با مامان هم صحبت کردم می خواست بره پیش فاطی خانوم، از موهام هم کلی خوشش اومده بود. نمی دونم امروز هنوز چرا عصبانی بودم یک قهوه می تونست منو واسه یه مدت آروم کنه، اما حوصله نکردم که بخورم و تنها شیر قهوه دیشب شد توشه صبحانم.

دیگه ساعت های 1 بعد از ظهر بود که راه افتادم برم آزمایشگاه. از در پشتی رفتم همه بود از سیکی سان گرفته تا تیپ و الکس و همه. رفتم بالا کیت از اینترشیپ و اسکالرشیپ یک دانشجوی عمانی می گفت. رفتم که وسایلمو بذارم سوچارت هم کلی احمق شده بود. خدایا رفتم پایین آریا آزمایش داشت و با سوتی قشنگش نشست سرجاش. خلاصه امروز الکالی رسیجوال رو با فونگ انجام دادم و با کویی کمی استرنف و کار کردیم که این آقای سوچارت با خراب کردن من جلوی جمع دیوونم کرد. باسرعتی رفتم بیرون که با جت هم اینطور نمیشه رفت! با کویی تموم شدو دیوونگی و تنهاییم وای خدایا چه جوری بگم خودم کردم که لعنت بر خودم باد. همین.

رفتم اتاق دکترا، ایمیل دیندا رو جواب دادم و با مامان حرف زدم. حماقتم وقتی شروع شد که شکایتم رو به دایی ایمیل کردم با  دستام اینتر و لمس کردم و ضربه،  خدایا خسته ام کمکم کن و دایی چه فکر می کنه، آیا همه چیز رو بهم زدم...!

نمی دونم کاش اینطور نباشه، یعنی راهی بود و من چی فکر کردم.


خدایا بازم شکرت تنهام نذار...


دلم گرفته نفس هایم نمی آیند...


دلم سخت گرفته،

امروز چون شب بعد از خداحافظی اسکایپی با مهبود تا مدتها بیدار مونده بودم، شب دیر خوابیدم. ولی باز صبح زودتر از آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم. یادم افتاد که کارهای زیادی برای انجام دارم کارهایی که مثل آدامس تمومی ندارن! هوا خیلی گرفته، با مهبود هم حرف زدم و با مامان یک ساعت زودتر از همیشه. باز هم دلم گرفته از بهاره نه از دیندا که هنوز زنگ نزده. دایی هم تو اسکایپ روشنه خدایا چیزی ندارم بگم ولی چقدر نیمه معلوم و. خواستم کمی دیرتر حموم برم ولی باز هم رفتم. هوا گرفته نفس هایم بیشتر گرفته. یارای دوام ندارم. در بالکن رو می بندم تا شاید دلتنگی برایم تلقینی نباشه. اما... گریه ام نمی گیره دلم گرفته نفس هایم نمی آیند.

از کولیفرم و می نویسم و نیلوفر رو نگاه می کنم دلم سخت گرفته. نفس هایم نمی آیند.

خدایا کمکم کن.


اینم یه روز...


دیشب تصمیم گرفتنم که تا قبل از مرتب  کردن کامل کتابها نخوابم این کار روکردم. اینترنت این دفعه ادای تازه تری داشت خدا رو شکر که مهبود سرش گرم دوستش بود و زیاد ضرر نکردیم. تنبلیم به شام  خوردن من چربید اما شکمم روخالی نذاشتم از ماست تمشکی گرفته تا کلم بروکلی و پاپایایی که می خواستم به مهمونی ببرم. خلاصه خوب خوابیدم از اون شب هایی که با تخت هم رودر بایستی داشتم. 6و نیم از خواب بیدار شدم خواستم EA روبخونم که ناخواسته خوابم برد عجب امشب زیاد مواظب پام نبودم و باز درد سرماخوردگی رو احساس کردم.

خلاصه تونستم تقریبا 9 بیدار شم. دیگه باید جدیتر میشدم چون امروز باید میرفتم آزمایشگاه وبقول تیپ فایتینگ اگین . مهبود بود مثل همیشه تو ایملش از دیشب نوشته بود. خلاصه کمی خوندم و آماده شدم برم بقول معروف نهار درست و حسابی  به تلافی دیروز بخورم. خدا روشکر گریل فیش داشت 10 بات کمتر شد ولی بازم خب زیاد بود. موقع برداشتن چنگال و قاشق طبق عادت 2 تا برداشتم که یهو یادم افتاد اِوا... من دیگه تنها شدم آخه دلم گرفت همه بودن ولی هیچ کس نبود روی میز همیشگیمان نشستم و شروع کردم به خوردن... خوشمزه بود ولی زود از کافه تریا خارج شدم.

فقط سودیکای اون نگهبان دهن گشاد و هلوی پشن واسم آشنا بود و امٌا همه چیز بی احساس و ابری.  با دوچرخه رفتم لب، فونگ اونجا بود خلاصه تونستم یه فوم پیپر تقریبا تنهایی بسازم. خوب بود سو چارت دیونم کرده مثلا نمی فهمه کاش میشد از پسشون بر بیام. ممنون پیرمرد مهربون،  چقدر قوی و چقدر مهربون، میترسیدم تو سردخونه گیر کنم اینم واسه خودش کابوسیا. حرکت آرومه تیپ رو دوست داشتم وقتی تو اونجا مونده بود و اصلا حرکتی انجام نداد! زودتر رفتم، فردا اگه بشه می خوام کوکینگ انجام بدم. از 108 چیز زیادی نگرفتم ولی خرجم زیاد شد. تو راه آریا و دوستش رو دیدم و باسلامواحوال پرسی سریع از کنار هم گذشتیم. 

رسیدم خونه با مامان صحبت کردیم از همه چیز و همه جا گفتیم. دلم درد میاد وقتی می فهمم که چقدر مامان از خود گذشته ای دارم و چقدر راحت به آرزوهاش نمیرسه، تنها آرزوی من  رسیدن به آرزهاشونه خدایا کمکم کن برسم. عزیزانم رو نگه دار... آمین.

مهبود امروز بهم خبر داد که کلی حقوق گرفته و این خبر خوشحال کننده ایه شکر. امروز ماکارونی درست کردم و وای از سُس قبلی  ریختم امیدوارم دوستش داشته باشم.

ساعت 7:30 ه.یه فنجون کافی کلی دلمو بازکرد. فهیمه زنگ زد وگفت که تازه از کلاس تعطیل شده منم دیگه نخواستم واسه برنامه مزاحمش بشم تا 5مارس که امتحاناش تموم بشه.