برگرد


ای آنکه لحظه ای سفر به فراموشی از خود را تجربه می کنی، برگرد... بی شک شهر من پر است از خوردنهای بی تلنگر، شنیدن های بی گفتار، لبخندهای نا رضا، فریادهای بی صدا، خشم های بی غصه، رفاقت های بی معنا و قضاوت های ناعادل و ... اما هر چه هست برگرد ! زیاد هم دور نیستی... 

هر چه باشد باشد!

فراموشم نمی شود اگر خدایی دارم به وسعت همه داشته ها و نداشته هایم ... زیباترین پدر و مادر دنیا...

ای خدای من شکرت! رهایم مکن و زیباترین داده هایت را برایم حفظ کن...آمین


گاهی آنقدر زیر بار سنگین تهمت میروی و آرامی،

و گاهی به چیزی که نمیدانی بی قرار،

هر چه هست باشد،

خدایم تنهایم مگذار...


امروز سومین روز از یک صبح زیبا توی اتاق جدید بود به زور، زودتر بیدار شدم و رفتم حموم ... کمی هم درس دیروز رو خوندم

بعد از آماده شدن، سر وقت رفتم کلاس، با پراس بودم و شایو آزمایشگاه رو نشونش دادم. دایی همون لباس دیروز رو پوشیده بود! کمی اپتیک درس داد و من هم با سوالام کلاس رو بیدار می کردم:)

زنگ دوم اریا سمینار داشت فکر می کنم دایی ازش خوشش اومده بود. بعد از کلاس با هم رفتیم اتاق پرزیدنت تا باهاش درباره این اوضاع عجیب اقتصادی ایران و گرونی دلار حرف بزنیم نبود از منشیش قرار ملاقات گرفتیم. موقع برگشت رفتیم کافه تریا و نهار خوردیم،نخواستم که مهبود رو صدا کنم. احساس می کنم که اریا هم تو این مسئله زیاد مانور میده زودتر میخام جوابشو بدم این ایرانیها هم عجیب از دنده چپ بلند شدن!!!

میس کالهای عجیب صبح نگرانم کرد که شاید از ایران باشه، بهشون زنگ زدم کیوان در حالت خواب آلود ور داشت کمی دیرتر مطمئن شدم. با مامان هم تو اسکایپ حرف زدم ایمیلی که منشی پرزیدنت فرستاده بود رو دادم، مهبود واسم خوند و تفسیر کرد، فکر می کنم خبر خوشحال کننده ای باشه!!آره!

زود رفتم سرکار، اونم 1 ساعته، تو این مدت کوان و بو بهم زبون تایلندی یاد میدادن... کلی خندیدیم...قرار بود با اریا امروز درس بخونیم رفتم ست بهم زنگ نزد باید امتحانش تموم میشد با مهبود حداحافظی کردم، تصمیم گرفتم بیام خونه!

مو همسایه من، با ناز رفت پبش دوست پسرش و من هم با یک اتاق جدید و خنک روبرو شدم ... بعد از چت با مهبود، اریا زنگ زد می گفت امتحانش تازه تموم شده! خلاصه بعد از استراحت احتمالا بریم درس جیری رو بخونیم...

خدایا شکرت واسه همه چی...


بر خلاف همه روزهای کاریم، اولین روز این اتاق جدیدم  رو دیر تر شروع کردم تا جایی که 10 دقیقه دایی و بچه ها منتظرم بودن...

کلاسی پر از همه آنچه که ممکن بود در رویا هم به نظر عجیب بیاد. ای خدا...

حرف عجیب تر دایی کلی دگرگونم کرد واقعا تو این شرایط نمیدونم چیکار کنم و اصلا کاری از دستم بر نمیاد!!! کلنجار رفتن با این فکر که یعنی چی و واقعا چی میشه و آیا من کس دیگه ای خواهم شد و یا ... امیدوارم که درست تر بتونم عمل کنم همین

امروز بعد از ظهر با 1/5 ساعت کار کرد اونم پیچوندم، نخوابیدم کمی اتاقو تمیز کردیم، دستش درد نکنه!

امروز بااسکایپ تونستم با مامان و کیوان و مهم تر از این با خاله ستاره حرف بزنم، دلم واسشون تنگ نشده ولی اونا به چیز دیگه ای فکر می کردن

این قیمت نجومی دلارم که اصلن به ریش من و امسال من  نه همون اولی:) خندیده خوش باشه منم خوشم بابا جون تو هم خوش باش اصن حیچی نمیگم فقط میگم دوستتون دارم خدایا واسم نگهشون دار! و از من خشنودشون بگردان...آمین...