سرما، آوارگی و غرور; نه این اسمش غرور نبود شاید غرق شدن برای تمام سکوتهایی که زبانم را برای به بسته کردن تضمین کرد...

کاش کسی از ظاهرم نمی فهمید


پنجره ها را کشیده بودم اتاق تاریک بود اما گرمای بخاری اذیتم نمی کرد، فقط می دانستم باید بروم... نفهمیدم دیشب چطور خوابیدم ولی می دانستم باید زود صبح شود.

هیچ کس مقصر نبود شاید نمی خواستم زیاد آدمش باشم. باید همیشه شاکر میشدم چون رسیدن به این نقطه از دنیا، فقط یک خوش شانسی بود.

حس تنهایی اینجا خیلی پر رنگه، دوست داشتم بهانه ای برای گریه داشته باشم.

و چقدر به مادر و پدر مهربانم فکر می کنم که بهانه تاریک، برایشان واقعی بود.

خدایا فقط به امید تو