بازم امروز دیر از خواب بیدار شدم کمی زودتر از دیروز، دیشب دیر خوابیدم داشتم فیلم "یه حبه قند" می دیدم... میدونم امروز بچه ها کلاسشون با دایی هم تموم شده!  گفتم دیگه باید شروع کنی رفتم که پروپوزال بنویسم. صبحانه سبوس گندم و آب جوش  خوردم. امروز با اسکایپ با مامان صحبت کردم گفت که پرواز دایی کنسل شده و نمیاد ایران! خبر خوبی نبود اینکه دیگه باز هم مامان نتونست به آرزوش برسه و من سوغاتی هایی که خریده بود رو فعلا نمی فرستم. کاش میشد ای خدا...برای اینکه نارحت نشم گفت که دلش واسم تنگ نشده و اینکه خودش بیاد نمیدونم...


امروزم واسه اینترنت نیومدن اتاق، ولی خدا رو شکر وایرلس کار می کنه... روزای آخریه که با مهبود هستم احساس می کنم که خیلی بهش وابسته شدم بهم میگه دیگه نگو ... نمی دونم شاید شروع جدید واقعی من بعد از رفتنش باشه... ساعت حدودای 4 بعد از ظهر بود که رفتیم کافه تریا...تو راه الکس رو دیدم می گفت کلاس دایی امروز تموم شده! جزء معدود روزایی بود که کافه تریا گریل فیش داشت و ما گرفتیم، سلام نوید رو هم با شک جواب دادم دارم کم کم به همه اینا بد بین میشم... آریا با دوست دخترش نشسته بود  بعد از سلام و احوالپرسی ازشون فاصله گرفتیم و زود غذامونو خوردیم و رفتیم... احساس کردم باز هم کلید اتاقم رو جا گذاشتم با مهبود رفتیم سودکسو و بر خلاف تصورمان باز بود سریع کلید رو گرفتم و از مهبود جدا شدم رفتم سمت اتاق، با اینکه تعداد کلایدها بیشتر به نظر میرسید ولی عجیب در کریدور باز نمیشد تا اینکه مو با چشمانی خواب آلوده خودش در رو باز کرد خلاصه بعد از پی بردن به اشتباه کاور شده ام و تجدید خاطرات قدیمی کلید را برگرداندم و کارت دانشجوییم رو پس گرفتم تو راه کویی، شوبام رو در فاصله های مختلف دیدم، اینکه چرا نیستم و آیا  برمی گردم ایران یا نه حرف زدیم، اینا همون دوستای قدیمی سمستر قبل بودن...

خدایم ممنونم واسه همه چی، تنهایم مگذار و خانواده ام را حفظ کن و صبرم را زیاد کن...آمین،