امروز صبح ساعت 9:10 با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدیم بابا بود  خبر سبزی فروشی را میداد که قرار بود این سبزیها به نوعی به میهمانی فردا کمک کنه! مثل همیشه تنها چیزی که به یادم اومد کاری بود که باید دیروز انجامش میدادم و نشد... خانم جلالی ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت که در مورد ویزا چیزی نفهمیده، خلاصه با بهانه مسئولیت بجا و نابجای معرف دایی از خود خانم جلالی خواستم که واسه بلیط پیشش برم ، بابا هم کم بیقرار نبود... مامان پایین سبزی پاک می کرد، کیوان هم رفته بود سر کار ...

هیچ کی بهم ایمیل جدیدی نداده بود حتی ستاره که شد ستاره سهیل خیالاتم! نیلو هم خاموش بود وقتی به فاضلی زنگ زدم جواب نداد می دونستم شمارم نیوفتاده و هنوز خسته راهه...خستگی من خستگی راه نبود خستگی سیری هم نبود، نه خدایا ناشکری هم نبود، خستگی من خستگی نرسیدن بود...! با همون عادت رفتنم آماده برای رفتن شدم مامان واسم کلی شکلات داد که تو راه به جای صبحانه بخورم و پول که هزینه  و کرایه بلیط رو بدم از دم در خوب رفتم با اون پیرمردی که صدایش مهربانیش را فریاد میزد سر خیابون زیاد منتظر تاکسی ایستادم ولی بهرحال خوب رفتم و با بی آر تی خودم رو رسوندم به آدرس آژانس... راحت پیداش کردم خیابانهای تهران هم برام رنگ دیگه ای داشت رنگی که شاید تا مدت ها قبل خیلی متفاوت بود...ادعا می کنم که همیشه خاطرات قدیمی و طولانی تو ذهن حک نمیشه حداقل این مسیر اینو برام ثابت کرد ... وقتی بلیط رو با تعهد خودم و توکل بخدا گرفتم نیلو  هم زنگ زد و اطمینان خاطر  داد که کارم درسته... نمیدونم آخر ما چی میشه ولی در کل آرزو می کنم خدا به اندازه همه خوبیهاش بهش خوبی کنه که واقعا شایستشه البته با سانسور!:) 

وقتی با اتوبوس بر میگشتم کناری من دختری بود که به بهونه های مختلف با هم حرف زدیم از من زودتر پیاده شد ولی من خیلی زود عوض شدم وقتی پیاده شدم تصمیم گرفتم بعد از 5ماه به شکمم  رو سورپرایز کنم و کرانچی خریدم خدای من 700 تومن شده یعنی اینقدر گرونی؟!! و یک کرم هم واسه پریسا خریدم بالاخره رسیدم خونه! مامان اینا منتظرم بودن که با هم نهار بخوریم ولی من هنوز خوب نبودم ! نهار میرزا قاسمی داشتیم خدای من عاشقشم!

با میس کال بیلو رفتم که اینترنت رو روشن کنم ولی از شانس  عجیبم لپ تاب روشن نشد یعنی ویندوزش بالا نمیومدخلاصه بعد مدتی روشن شد و من همه چی رو بهش گفتم و خوابیدم...خواب خوبی ندیدم و وقتی با صدای کیوان (دیگه بسه) بیدار شدم بی حس بودم بستنی و این حرف ها چاشنیش نشد... با حس رهایی که دایی امروز نمیاد! تصمیم گرفتم که اتاقمو  تمیز کنم با بابا خوب حرف نزدم و دلم گرفت خدای من فقط من یک هفته پیششونم و میرم... چرا از خودم آزردم ؟ ولی هم خواستم  شو خی کنم و هم آروم تر ولی فقط ... حس خوبی ندارم به نیلو هم گفتم ولی این گفتن آرومم نکرد!

فاضلی بازم بهم ایمیل داد و نیلو مشغول اما عاشق نما...

دلم از خودم گرفته! خدایا منو ببخش نگذار بشم سرنوشت  اون کتلت ها ی روغنی!!!

منو به حال خودم رها نکن...