و چقدر بغض های ناخواسته، تمام وجودم را خیس باران کرده بود... شبهایی که بی صدا و خسته از پی هم عبور می کردند

با حس گناه و تخریب و غرور نداشته ها...

دیرتر بیدار شدم آنقدر که خیلی دوست داشتم بیشتر می خوابیدم طرق از حست نگو طرق از دلت نگو طرق از میلت نگو

لقمه ای از کوفته با شکمی خالی و دلی امیدوار، دایی مهربان بود شکر...

اتوبوس دیرتر آمد و من به تلافی ساعت های تنهاییم مامان رو ناراحت کردم، از مهبود خبری نبود... شاید سرکلاس شاید هنوز در حال گردش به دور شهر، نمی دانم دوست داشتم از من سراغی بگیرد جالب، صفحه گوشیم چه خالی بود

کاش زودتر رها شم

خدایا کمکم کن

شکرت






تصویرهایی از زندگی که در امروز اجرا شدند دور از ذهن نبود... شایدشبیه یک قصه تکراری و پر از انتقاد... صبح خیلی زودتر بیدار شدم اگر چه شاید هنوز هوا تاریک بود ساعت سفید دیجیتالی اتاق و عروسکی که رویش دراز کشیده بود مدتها بود که فقط  حرفهای او را باور داشتم. دیشب متوجه اومدن دایی اینا نشده بودم اما در میان ذهن خواب و گریزان از واقعیت، صدای مهمانها را می شنیدم.

هوا ابری و بارانی بود. صدای شرشر باران، استرسم را بیشتر می کرد. باید زودتر بیدار می شدم، خسته نبودم ولی باید رفت در همان تاریکی انتخاب لباس مشکل نبود. دلمه و پیتا نان، خدا رو شکر. ساعت 7 راه افتادم از وسوسه خرید از سیف وی، منو به سوار شدن به اتوبوس 22 ترغیب کرد خرید سه تا آلو و لازانیا! به همراهی صدای مهبود... و بعد مامان.یادش می افتاد حرفهای جدیتری بزد و منو جنیتر و جورج. اوه خدایا اولین انتقاد صبح زود بیدار شدنم وارد شد. بعد از کلی کار آشپزخانه کردن، تصمیم گرفتم به لایبرری برم. شاید می تونستم برای لحظه ای برای خودم باشم...

مهبود امروز زود خوابید و من در حال سرچ کردن، باید واقعا بی خیال کلاس یوگا می شدم. بعد از بیدار کردن مهبود، وارد دانشکده شدم.کسی در لب نبود و کار من چقدر زیاد و در در نتیجه آرام...

خداحافظی از جورج کلمبیایی،تنها حرف زدنم در دانشکده خلوت بود.هنوز یک ساعت و نیم وقت داشتم...

آه خدایا کاش زودتر این حال تموم شه



شکرت برای همه چیز خانوادمو به تو می سپارم

آمین