و امروز باز روز شنبه بود اون لحظه هایی که با خود مهربانتر بودم شکر می کردم و از احساسم می گفتم. راستش لحظه این روزهای من؛ پر از آرزوی حس نکردن بود. کاش برای مدتهای طولانی می خوابیدم و راحتتر از لحظه ها می گذشتم. اما نه باید امروز بیدار شوم چون برای خود نیستم.

و چقدر آرام مامان، بابا و مهبود می گفتند تحمل کن تمام می شود. نمی توانم باور کنم ولی شاید آنها می بینند. پس ایمان می آورم.

توکل به خودت



ظاهرا این روزها تاپیک خوبی برای آرزوهای گمم بودم و چقدر مستحق مجازات بی گناهی می شوم.

خدایا راه را نمیدانم همراهم باش



امروز به اجبار و ناخواسته وارد مهمانی شدم که دوست نداشتم، چقدر چشمانم درد می کرد و چقدر خواب می خواست... ولی باید می رفتم و حالا غم اینکه کی خنگ می شوم...

و چقدر راحت گناهکار و  درخور سرزنش... آخر چرا خودم هم نمی دانم.کاش منطق این جسارت و بیم را می فهمیدم

خدایا شکرت کنارم باش



صبح دیر بیدار شدم به تلافی سحرخیزیهای گذشته. هوای اتاق سرد بود و آماده برای ممتد کردن دوباره. زندایی صبحانه رو آماده کرده بود و به زیبایی تزئین. چقدر حرفها و دفاع کردن بی معنای من وسوسه از حس کردن حس دیگران بود و چقدر نشنیدن شنیده ها ذهنم رو قلقلک می داد. نفهمیدم با ترازوی درون کجا پر شد ولی سکوت من پر از بغض های خفه شده، آرام باش می گویند می گذرد... تو نیز باور کن...

خدایا شکرت



از اینکه هنوز زنده ام، از اینکه سلامتم از اینکه خانواده ام سالمند از اینکه دوست خوبی دارم از اینکه می تونم به موفقیت نزدیکتر شم خدا رو شکر می کنم...

مهم اینکه که همه چی خوبه خدارو شکرت


http://s5.picofile.com/file/8118206342/20140327_152115_1_.jpg