صبح دیر بیدار شدم به تلافی سحرخیزیهای گذشته. هوای اتاق سرد بود و آماده برای ممتد کردن دوباره. زندایی صبحانه رو آماده کرده بود و به زیبایی تزئین. چقدر حرفها و دفاع کردن بی معنای من وسوسه از حس کردن حس دیگران بود و چقدر نشنیدن شنیده ها ذهنم رو قلقلک می داد. نفهمیدم با ترازوی درون کجا پر شد ولی سکوت من پر از بغض های خفه شده، آرام باش می گویند می گذرد... تو نیز باور کن...

خدایا شکرت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد