تصویرهایی از زندگی که در امروز اجرا شدند دور از ذهن نبود... شایدشبیه یک قصه تکراری و پر از انتقاد... صبح خیلی زودتر بیدار شدم اگر چه شاید هنوز هوا تاریک بود ساعت سفید دیجیتالی اتاق و عروسکی که رویش دراز کشیده بود مدتها بود که فقط  حرفهای او را باور داشتم. دیشب متوجه اومدن دایی اینا نشده بودم اما در میان ذهن خواب و گریزان از واقعیت، صدای مهمانها را می شنیدم.

هوا ابری و بارانی بود. صدای شرشر باران، استرسم را بیشتر می کرد. باید زودتر بیدار می شدم، خسته نبودم ولی باید رفت در همان تاریکی انتخاب لباس مشکل نبود. دلمه و پیتا نان، خدا رو شکر. ساعت 7 راه افتادم از وسوسه خرید از سیف وی، منو به سوار شدن به اتوبوس 22 ترغیب کرد خرید سه تا آلو و لازانیا! به همراهی صدای مهبود... و بعد مامان.یادش می افتاد حرفهای جدیتری بزد و منو جنیتر و جورج. اوه خدایا اولین انتقاد صبح زود بیدار شدنم وارد شد. بعد از کلی کار آشپزخانه کردن، تصمیم گرفتم به لایبرری برم. شاید می تونستم برای لحظه ای برای خودم باشم...

مهبود امروز زود خوابید و من در حال سرچ کردن، باید واقعا بی خیال کلاس یوگا می شدم. بعد از بیدار کردن مهبود، وارد دانشکده شدم.کسی در لب نبود و کار من چقدر زیاد و در در نتیجه آرام...

خداحافظی از جورج کلمبیایی،تنها حرف زدنم در دانشکده خلوت بود.هنوز یک ساعت و نیم وقت داشتم...

آه خدایا کاش زودتر این حال تموم شه



شکرت برای همه چیز خانوادمو به تو می سپارم

آمین


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد