شکرت واسه همه چی


کمتر از 24 ساعت دیگه مهبود رو می بینم، خدای من وصال چقدر زیباست، دوست ندارم به این فکر بکنم که چقدر  خواهد بود !


پس خدایا شکرت واسه همه دلخوشیام، ازم نگیر سلامتی، خوشی و موفقیت خانواده، من و دوستدارانم رو...

آمین


با این که می دونم اینم خیلی زود میگیره، زود می رنجم... از وقتی ایمیل دایی واسه پذیرش اومد صبرم دیگه سر اومد، وای خدایا منو بگیر که خیلی آشفته ام.

نمی دونم چرا اینو گفتم و بعدا چی می شه ولی امیدوارم همه چی خوب و خوش باشه انشااله.

دیشب که از اف بی حرف فهیمه رو شنیدم و بعد به مهبود خوندم بدتر دلم گرفت، خواستم برای لحظاتی که شده باهاش قطع کنم. مهبودم زیاد تبشو نداشت و خوابید. دلم بدجور گرفته آخه دیگه مامان هم مسافرته و نمی تونم باهاش حرف بزنم آروم شم.

شب خیلی دیرتر خوابیدم شاید همون صبح، ساعت نزدیکای 4 صبح بود. خیلی دیر از خواب بیدار شدم همون ظهر بود. مامان بهم زنگ زد خیلی شاد شدم آخه الان  خواب بدی دیده بودم، امیدوارم همه چی براشون خوب باشه ایشااله. بعد تصمیم گرفتم اول ایمیلامو نگاه کنم از دایی و جوابش خبری نبود شاید سوالم خیلی زیادی ناخوشایند بود یعنی ما رو با آخه رو دیوار کی یادگاری می نویسیم.:) بعدش رفتم حموم تا موهامو که با روغن مو چربش کرده بودم و به نظر تمیز نبودن رو شستم! و اومدم اتاق 8 تا میس کال مهبود نشون میداد که نگرانم شده. راستش دلم می خواست واسه یه مدتم که شده کمش کنم، ولی اون دست بردار نیست! شاید این نشون میده که من اشتباه می کنم نمی دونم خدایا!

رفتم اسکایپ باهاش حرف زدم امروز رفته بود موزه، انگار با هم رفتیم چون همه جا رو تصویری با هم دنبال می کردیم، اولش یه کم ناراحت بودم و با کلماتی نا خوشایند شاید رنجوندمش اما اون اشکای منو نمیدید، خودم هم از حرکتم ناراحت شدم و سعی کردم که عادی و مهربون باشم مثل همیشه! دوستش دارم کاش می شد که واسه همیشه و با خوشحالی ابدی می داشتمش.

تا اینکه کم کم باتری گوشیش تموم شد و ارتباطمون قطع شد.

تو اف بی برای عکس سپیده کامنت گذاشتم شاید فکر کردم به هر دلیلی بهتره... و ایمیل زینب رو جواب دادم . صدای در همسایه ها اومد دیشب نبودن ولی انگار دوست پسرش اومده بود. خلاصه بعد از خوردن چای و کیک شکلاتی خوشمزه، کتلت دیشب رو داغ کردم و با خورد کردن کمی کلم، شروع به خوردن کردم.  می خوام امروز درباره فیلترهای آبی بخونم قبلش تصمیم گرفتم نمازم رو بخونم بعدش مهبود زنگ زد که داره میره خونه. خلاصه شروع کردم به نوشتن چندی از این ساعت های بر من گذشته.

خوش باشید

خدایا تنهام نذار کمکم کن