بر خلاف همه روزهای کاریم، اولین روز این اتاق جدیدم  رو دیر تر شروع کردم تا جایی که 10 دقیقه دایی و بچه ها منتظرم بودن...

کلاسی پر از همه آنچه که ممکن بود در رویا هم به نظر عجیب بیاد. ای خدا...

حرف عجیب تر دایی کلی دگرگونم کرد واقعا تو این شرایط نمیدونم چیکار کنم و اصلا کاری از دستم بر نمیاد!!! کلنجار رفتن با این فکر که یعنی چی و واقعا چی میشه و آیا من کس دیگه ای خواهم شد و یا ... امیدوارم که درست تر بتونم عمل کنم همین

امروز بعد از ظهر با 1/5 ساعت کار کرد اونم پیچوندم، نخوابیدم کمی اتاقو تمیز کردیم، دستش درد نکنه!

امروز بااسکایپ تونستم با مامان و کیوان و مهم تر از این با خاله ستاره حرف بزنم، دلم واسشون تنگ نشده ولی اونا به چیز دیگه ای فکر می کردن

این قیمت نجومی دلارم که اصلن به ریش من و امسال من  نه همون اولی:) خندیده خوش باشه منم خوشم بابا جون تو هم خوش باش اصن حیچی نمیگم فقط میگم دوستتون دارم خدایا واسم نگهشون دار! و از من خشنودشون بگردان...آمین...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد