و باز پنجشنبه، و باز تنهایی های من،

خدایا چرا تموم نمیشن

خسته شدم

دیشب ناخواسته بیشتر خوابیدم دلشکسته و اما امیدوار

نه گریه کردم و نه گرسنگیم رو با خودم قسمت کردم،

خیلی راحت خوابیدم انگار خدا منو بغل کرده بود تا هیچی رو احساس نکنم، صبح مثل همیشه بیدار شدم. موهایم رو بخاطر حموم دیشب تو دستشویی شونه کردم و شروع بدرست کردن ساندویچی برای کل روزم شدم. پنیر (خسته شدم!:( ) یا تکه ای آبگوشتی که نخودهایش را دوست داشتم. دایی هم از بیرون اومد و با نشون دادن چند دیتا، و چند حرف تاب دار راهی یو بی سی شدم. مثل خیلی از روزها، این چتر صورتی من بود که در هوای بارانی به دادم میرسید. نه زود نه دیر، سوار اتوبوس شدم حتی نشستم. این مهبود بود که هم کلام همیشگیم میشد پرزنتیشن نداشت و من برای بهونه بهونه میاوردم. 

سوزن یکی از گوشواره های سبزم در اومده بود و با این وضع بارون منیجشون کردم. به شاپر مارت هم نرفتم. نفهمیدم چی بهش گفتم ولی آرومم نکرد.

از پایین وارد دانشکده شدم. سوار بر آسانسور بوی عجیبی داره ولی خوبه. صبح بخیر برهمه، چقدر اتاق امروز شلوغ بودو گفتگوی من با مهبود و مامان ادامه پیدا کرد. باید داده های خوبی داشتم و بیشتر مطالعه می کردم.

و باز پنج شنبه رسید و من باز تنهام،

کاش میشد روزی کار پیدا کنم و زود مستقل شم.

حتما میشه

خدایا به امید تو هممونو سالم نگه دار.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد