-
شکرت واسه همه چی
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 23:12
کمتر از 24 ساعت دیگه مهبود رو می بینم، خدای من وصال چقدر زیباست، دوست ندارم به این فکر بکنم که چقدر خواهد بود ! پس خدایا شکرت واسه همه دلخوشیام، ازم نگیر سلامتی، خوشی و موفقیت خانواده، من و دوستدارانم رو... آمین
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1392 13:48
با این که می دونم اینم خیلی زود میگیره، زود می رنجم... از وقتی ایمیل دایی واسه پذیرش اومد صبرم دیگه سر اومد، وای خدایا منو بگیر که خیلی آشفته ام. نمی دونم چرا اینو گفتم و بعدا چی می شه ولی امیدوارم همه چی خوب و خوش باشه انشااله. دیشب که از اف بی حرف فهیمه رو شنیدم و بعد به مهبود خوندم بدتر دلم گرفت، خواستم برای لحظاتی...
-
خدایا خسته نیستم، گم شدم فقط تو راه رو نشون بده!
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 18:42
امروز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار شدم به اینکه دیروز با پرفسور هورنیاک چه دفاع خوبی داشتم، فکر نکردم. صدای دوش حموم بود و دو همسایه تمیزم. چیزی که بعد خواب به ذهنم رسید حرف دیروز مهبود بود ناشکر شدم شاید یا شاید هم مستغرق دردریای حماقت، نمیدونم خلاصه حموم اونها تمومی نداشت.نشد بوسه هایش را نگیرم. ناخداگاه شکوه هایم به...
-
دلم گرفته نفس هایم نمی آیند...
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1391 09:35
دلم سخت گرفته، امروز چون شب بعد از خداحافظی اسکایپی با مهبود تا مدتها بیدار مونده بودم، شب دیر خوابیدم. ولی باز صبح زودتر از آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم. یادم افتاد که کارهای زیادی برای انجام دارم کارهایی که مثل آدامس تمومی ندارن! هوا خیلی گرفته، با مهبود هم حرف زدم و با مامان یک ساعت زودتر از همیشه. باز هم دلم...
-
اینم یه روز...
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 16:09
دیشب تصمیم گرفتنم که تا قبل از مرتب کردن کامل کتابها نخوابم این کار روکردم. اینترنت این دفعه ادای تازه تری داشت خدا رو شکر که مهبود سرش گرم دوستش بود و زیاد ضرر نکردیم. تنبلیم به شام خوردن من چربید اما شکمم روخالی نذاشتم از ماست تمشکی گرفته تا کلم بروکلی و پاپایایی که می خواستم به مهمونی ببرم. خلاصه خوب خوابیدم از اون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 13:59
دلم گرفت وای خدایا چقدر سخته دوری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 11:00
امروز شنبه ای دیگر است و ستردی اگین دیگر چقدر با این ورد همراهی کردم راستش پُر بودم از تردید و ناباوری،،، خدایا کمک کن که همه چیز خوب و راحت بگذرد آمین
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 09:16
وقتی که امروز کمی دیرتر از خواب بیدار شدم زیاد حس خوبی نداشتم دلم می خواست تا جایی که بود خودم رو خالیمی کردم ... آهای مادر خوبم! بیا که هیچ کس را نفهمیدم و منو نفهمید... دیروز صبح کمی زودتر بیدار شدم احساس کردم بعد از این انرژی گذاشتن واسه نوشتن پرو پوزال کمی تنفس می خوام اومدن آریا و تشویش کمی متفاوت باعث شد که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دیماه سال 1391 00:26
این روزها دلم عجیب میگیره... از اینکه مهبود چند روزی منو تنها گذاشت و با خواهرش رفت یه شهر دیگه مسافرت... از اینکه دایی حالش خوب نیست... از اینکه با همه اینها هنوز سخت سخت هاش مونده، کلی دلم میگیره... حرفای دیشب مهبود یهو دلمو لرزوند، نه باور کن نخواستم واسش ناز کنم که الکی از دستش ناراحت شدم، راستش واقعی تر از این...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1391 15:49
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 بازم امروز دیر از خواب بیدار شدم کمی زودتر از دیروز، دیشب دیر خوابیدم داشتم فیلم "یه حبه قند" می دیدم... میدونم امروز بچه ها کلاسشون با دایی هم تموم شده! گفتم دیگه باید شروع کنی رفتم که پروپوزال بنویسم. صبحانه سبوس گندم و آب جوش خوردم....
-
برگرد
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1391 15:34
ای آنکه لحظه ای سفر به فراموشی از خود را تجربه می کنی، برگرد... بی شک شهر من پر است از خوردنهای بی تلنگر، شنیدن های بی گفتار، لبخندهای نا رضا، فریادهای بی صدا، خشم های بی غصه، رفاقت های بی معنا و قضاوت های ناعادل و ... اما هر چه هست برگرد ! زیاد هم دور نیستی... هر چه باشد باشد! فراموشم نمی شود اگر خدایی دارم به وسعت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مهرماه سال 1391 22:35
گاهی آنقدر زیر بار سنگین تهمت میروی و آرامی، و گاهی به چیزی که نمیدانی بی قرار، هر چه هست باشد، خدایم تنهایم مگذار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 13:51
امروز سومین روز از یک صبح زیبا توی اتاق جدید بود به زور، زودتر بیدار شدم و رفتم حموم ... کمی هم درس دیروز رو خوندم بعد از آماده شدن، سر وقت رفتم کلاس، با پراس بودم و شایو آزمایشگاه رو نشونش دادم. دایی همون لباس دیروز رو پوشیده بود! کمی اپتیک درس داد و من هم با سوالام کلاس رو بیدار می کردم:) زنگ دوم اریا سمینار داشت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 18:22
بر خلاف همه روزهای کاریم، اولین روز این اتاق جدیدم رو دیر تر شروع کردم تا جایی که 10 دقیقه دایی و بچه ها منتظرم بودن... کلاسی پر از همه آنچه که ممکن بود در رویا هم به نظر عجیب بیاد. ای خدا... حرف عجیب تر دایی کلی دگرگونم کرد واقعا تو این شرایط نمیدونم چیکار کنم و اصلا کاری از دستم بر نمیاد!!! کلنجار رفتن با این فکر که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 14:14
امروز صبح وقتی احساس کردم که می تونم به خوابم بها بدم تصمیم گرفتم که برای یک ساعت هم که شده تمدیدش کنم، ساعت 10 قرار بود آزمایشگاه داشته باشیم. دیرتر رسیدم سوچارت سر کلاس بود با گود مورنینگ من کسی جواب نداد ولی اریا برام صندلی گذاشت محاسبات شروع شد من بعنوان یک دانشجوی دکترای مجرب کلی عرض اندام کردم که نکردم... بعد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 16:16
هر چی نوشتم حذف شد، چه حیف که سیوش نکرده بودم و این هم بگذرد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 10:39
نمیدونم کجای نفسهام هستم ولی می دانم که مختصات یک بُعدی اون رو میشه رسم کرد. کاش اینو همیشه میشد به یاد داشت ... بعد از این همه احساسات و نگرانیهای ناخوشایند دلم می خواد بذارامشون کنار، چقدر دلیل برای خندیدن و نفس کشیدن دارم خدایا شکرت! خدایا شکرت واسه همه چی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1391 00:03
امشب با اینکه ساعت ها می گذره، ولی هنوز نخوابیدم و دارم به دیروزی که واسم گذشت فکر می کنم. متفاوت بود ولی عجیب و دارای حسی همیشگی... صبح صدای کوک شده ساعت نارنجی رنگ هم بهم اجازه داد که خوابم رو تمدید کنم، وای خندم می گیره به بهانه ای که مهلت خواستم بذار...! خلاصه 8:30 از خواب بیدار شدم و شروع کردم به خوندن پیپری که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 15:16
گاهی دوست دارم با تمام وجود فحش بدم به هر اصلی که انکار می کنه پول همه چیز نیست! بعدشم به نظام کشورم، که کثیف تر از اون خودشه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 22:41
امروز صبح ساعت 9:10 با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدیم بابا بود خبر سبزی فروشی را میداد که قرار بود این سبزیها به نوعی به میهمانی فردا کمک کنه! مثل همیشه تنها چیزی که به یادم اومد کاری بود که باید دیروز انجامش میدادم و نشد... خانم جلالی ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت که در مورد ویزا چیزی نفهمیده، خلاصه با بهانه مسئولیت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 خردادماه سال 1391 00:43
و تو چه آرام رها شدی بی آنکه بدانی قفلهای قفس درونم بیشتر از همیشه وجود خود را فریاد می زنند... رها شدنت را دوست دارم چون باید پر می کشیدی اما بدان که بدون تو، دیگر پرهای من به خود اجازه بال گرفتن نمی دهند ... دوستت دارم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 19:54
هیچ کس معنی حالم رو نفهمید دارم دیونه می شم ... کاش اینم یه خواب بود، بیدارم کنید، خدایا کمکم کن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 09:04
امروز وقتی از خواب بیدار شدم هم گرمای مسموم اتاق و هم عرق توام با هزاران حرفی که نمی خواهند هرگز لب به سخن بگویند و این چنین چقدر راحت محبوس می شد... حرفاش عجیب بود ولی چقدر نزدیک به وافعیت از من نخاست که مثل خودش عمیق فکر کنم پس مثل همیشه در سکوتم خفه اش کردم شاید زیادی راست می گفت... وقتی یادم اومد دیروز هم چطور شدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 07:51
امروز صبح که با صدای هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم حس کردم که می تونم خیلی راحت از شر نمایشگاه رفتن راحت بشم حداقل اونقدر که سرم کلی درد می کرد! بارها خوابیدم و بیدار شدم که بالاخره زنگ ادی کمکم کرد که بهتر از جام بلند شم بعدشم زنگ دایی، که چرا نمیخام با بچه ها برم! اصلا نمی تونم باهاشون کنار بیام گاهی این برام عجیبه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 05:13
و من همچنان می روم، نه راهم را خوب می دانم و نه می توانم بایستم پس می روم، خدایا کمکم کن!
-
سه شنبه من!
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 08:35
دیروز بالاخره امتحان دایی رو دادم ! و اینکه امتحان زبانم هم قبول شدم، اینم واسم جنبه یه هفت خان رستم داشت واقعاً بعضی وقتها اثبات چیزی منجر به زیر سؤال بردن واقعیت میشه و بهتر اینه که فقط صبر کنیم دیر یا زود خودش باید اثبات بشه! صبح از حرکت پت زیاد خوشم نیومد ولی وقتی با خودم فکر می کنم که چرا اونا حق دارن از دست من...
-
چه می شود
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 14:50
نمی دانم چه برسرم می آید امروز احساس کردم از بچه های کلاس فاصله گرفتم آنقدر که هر چه می گذرد اضطرابم بیش از پیش می شود و به چیزی نزدیک می شوم که خود نمی توانم ... اه اگر سر منشأی داشت فقط انها بودند و این یعنی ... تقصیر من است نمی دانم هر چه هست دوستش ندارم امروز با دکتر باستا هم حرف زدم و خبیثیه سوبیر هنوز هم برایم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1390 19:40
دیشب با خداحافظی باورکردنی من با همه افراد باورنکردنی که به پیشوازم اومده بودن کلی تو آسمون معلق زدم تا به آسمون برسم نه معنی گریه های مامانو نمی فهمم و نه قدمهای شل و بی تردید بابارو...همرو دوست دارم همرو، زن عمو میگه خیلی شادابی، زینب میگه استرس نداری، زهرا میگه من هشتم بشم تو بر می گردی! یعنی بر نمی گردم یعنی میرم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 00:34
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 امروز روز تولدمه اینکه کسی بهم تبریک بگه یا نگه، نمیدونم ... 27 ساله ام شدم تا الانش خوب اومدم ، شکرت تنهام نذار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 00:50
احساس عجیبی است نه یارای رفتن دارم و نه می توانم بمانم باورم نمیشه اس ام اس های شهرزاد جون و زهرا جون و تلنگرهای وحیده و ... که همیشه احساس تنهاییم را گم می کنند چه می شود... خدایا حکمتت را همیشه دوست دارم با اینکه هنوز بزرگترین علامت های سوال بر وجود بعضی های آن سنگینی می کند، ولی می پرستمشان...