-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1392 00:36
راحت از خواب بیدار شدم، چون شب زودتر خوابیده بودم. دلم هم گرفته نبود چون با دستانی خیس برای مهبود کلی نوشتم، شرایط دیروز هم کمی متفاوتتر بود.صدای دایی و زندایی می اومد ولی وقتی بیرون رفتم فقط زندایی رو دیدم می گفت امروز َAnti-bullying day است و همه صورتی می پوشن، چقدر خوب که خودم اینجا صورتی پوشم. برای شب به مهمانی می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 01:00
دیشب دیرتر خوابیدم به امید آنکه صبح دیگری برای رفتن به دانشگاه آغاز شود. مهبود می گفت در حال زندگی کنم، می شد چون فقط فکر نمی کردم تعطیل...صدای شکسته شدن صبح زود، حس سرما رو در من بیدار کرد چرا که شب بخاری رو خاموش بود. کم کم بیدار شدم و چقدر می بارید برف را می گویم اینجا هوا با من همراه نبود ولی باید می ایستادم......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 اسفندماه سال 1392 03:41
آی زار زار ها آیا میترسید شما هم می ترسید! کاش این نامساوی رسیدن، پاک می شد!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1392 23:32
سرما، آوارگی و غرور; نه این اسمش غرور نبود شاید غرق شدن برای تمام سکوتهایی که زبانم را برای به بسته کردن تضمین کرد... کاش کسی از ظاهرم نمی فهمید
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1392 00:40
پنجره ها را کشیده بودم اتاق تاریک بود اما گرمای بخاری اذیتم نمی کرد، فقط می دانستم باید بروم... نفهمیدم دیشب چطور خوابیدم ولی می دانستم باید زود صبح شود. هیچ کس مقصر نبود شاید نمی خواستم زیاد آدمش باشم. باید همیشه شاکر میشدم چون رسیدن به این نقطه از دنیا، فقط یک خوش شانسی بود. حس تنهایی اینجا خیلی پر رنگه، دوست داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 آذرماه سال 1392 00:29
این روزها، روزهای در کنار خانواده بودنم برایم مثل یک رویای شیرین و باور نکردنیست، همیشه در کنارتنهاییهای پنهان از انتها رسیدن به دفتر سبز خیال آرزویی بود که ندیدنش جزئی از همه ناخواستنی های زندگی ای بود که به تازگی و پر از چراها مستحقش بودم. و پدر چقدر پدرانه عاشقم بود و مادر غرق در خواندن ناگفته هایی بود که بغض بی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 13:44
خدای من کمکم کن مثبت باشم شاید داره همه چی خوب میشه مرسی خدا جون
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 18:03
گفت باید تلقین کنی که آرامی و فقط میخوای با تجربه ای جدید مواجه شوی... می کنم چون باید باور کنم هنوز دو روز از خبر خوش و تبریک دوست داشتنی دایی و خوشحالی زندایی نمی گذره! باید باور کنم ای شیپی و ویشی از من دست بر دارید، شاید اونقدر نیستم کارهای احمقانه این مرد که می گن شخصیت خاص غیر استادانه، خلاصه این پراگرس ما هم یه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 20:09
این روزها یا دلم از شیشه فانوس هم نازک تر شده یا ناخودآگاه خیلی راحت شکسته میشه گاهی تاوان چیزی پس نمی دهی ولی می شکنی آری گاهی ممکن است دلم ناخودآگاه می شکنه، اینکه حالا چرا من نمی دانم و فقط به طرف جلو قدم می گذارم کاش می توانستم باور کنم که این دنیای من، دنیای خائنین است به جز عزیزترین هایت، همه تو را خواهند بلعید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آبانماه سال 1392 05:57
و باز شنبه ای دیگر و باز امید دیگر هفته هایی عجیب در پی راندن و گریختن سپری شدند، و چقدر واهمه از رویارویی با واقعیت، کاش نداشتن جرأت ایستادن و گرفتن حق اینگونه آواره ام نمی کرد. آدم های زیادی هستند که می خواهند دنیای به ظاهر دوست داشتنی را، از میان انسانهای فقط سکوت ببلعند. کاری ندارم از چه نمی ترسند کاش می توانستم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 17:57
خستـه ام خودت آرومم کن
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 18:19
و من هنوز لبخند میزنم، خودت نجاتم بده
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 مهرماه سال 1392 11:33
بعد از یک به خواب رفتن غیر عادی و غیر منتظره در طول این مدت زندگیم، چند بار بیدار شدم. مراسم دیروز کالچرشو هوایی تازه ای به دانشگاه داده بود و من برای نخستین بار نتونستم به دیدن برنامه هاش برم. باید با دایی هم در خصوص دین دانشگاه صحبت می کردم ولی مناسب نبودن زمان برای هردومون باعث شد که کمی صبر کنم. فرنچ فراید دیشب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 22:15
گاهی گیج می شوم برای درسهای خدا، کم آوردم کمکم کن آرومتر باشم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 مهرماه سال 1392 11:12
صبح که بیدار شدم، کمی زمان بُرد که یادم بیاد که دیروزم چطور بود و باید چه حالی داشته باشم چه شده به حموم رفتم کاش بشه به روزهایی که زیر دوش حموم تصمیم می گرفتم و بعد نا امید و نالان ای خدا خودت نجاتم بده، خودت گناهان منو ببخش لبخندی بزنم و خدا رو شکر کنم بارون می بارید مثل دیروز، خو به موندن در هوای تاریک اتاق، مجال...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 06:04
امروز صبح زودتر از خواب بیدار شدم ساعتی کوک نکرده بودم... بعد از سه روز تعطیلی و در آرامش نسبی بودن الان حس خوبی دارم، بعد از دوش گرفتن و همچنین بیدار کردن صبح زود مهبود، با خوردن صبحانه که سیب بود دارم آماده میشم که به آزمایشگاه برم، از دایی و حتی زندایی هم خبری نیست و من در این فکرم که واقعا با این آقای شیپی چه کنم،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 19:20
امروز روز آخر تعطیلی این هفته ام بود، معنی قهر و آشتی و بی کلام ماندن خواسته هایم با مهبود هنوز گُنگند، خیلی خوب بود که با مامان حرف زدم و چقدر خوشحال بود که پسرش این هفته کنارش است، نامه ارز هم امروز رسید امیدوارم که همه چیز به خوبی ادامه یابد، نمیدونم این هفته چه هفته ای خواهد بود باید محکم باشم مثل شیر، خدایا به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1392 21:37
صدای تهویه هوا چقدر شبیه صدای کولری بود که برای چند لحظه تو خونه روشن میوند یاد بالا پشت بوم خونه افتادم وقتی بعد از شام شروع میکردم به دوندگی، فقط به این خاطر که فکرهای پر امید تو ذهنم غلغلک داده می شد و من مملو از هیجان بودم شکستن گردو با پرتاب رو دیوار و روشن شدن چراغ پااگرد و اومدن غیرمنتظرانه بابا، خیلی خوب بود و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مهرماه سال 1392 14:45
غروب جمعه امروز مثل غروب جمعه ایران، خیلی دلگیر شده... با اینکه امروز از لب اجازه گرفتم که بیشتر به کارم برسم ولی فقط خواستم بخوابم نه تونستم از یو اف ام خرید کنم نه فیوچر پارک عجیب عقربه های ساعت در ناغافلی جلو میرند کاش موفق بشم مقهم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 مهرماه سال 1392 16:57
می گویند بد شانس ترینی ولی نمی دونن من خوش شانسترین خواهم بود
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 18:12
نمیدانم چه می شود و چه فردا هایی در پیش خواهم داشت برای حق هایی خواهم جنگید و برای نا حق هایی زیر فشار نخواهم رفت حتی خانه هم نگران است آشفته، کاش بی دلیل بود لذت زندگی من بی شک همین نبود خدایا به امید تو
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 05:36
سلام دیشب بعد از اینکه از حموم اومدم سردم بود. بارون هم می بارید دیگه عادت شده بود تو این تنهایی حتی زیبایی و فریاد طبیعت بی مفهوم شده بود، بیشتر این تیک تیک های ساعت بود که لحظه را لگد می کرد حتی اون ساعتی که تازه باتریش تموم شده و کار نمی کنه آخه شما چی می گید! مهبود زود جواب پی ام رو نداد و در مورد اونچه که دایی از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 14:34
خدایا خسته ام خسته فقط به امید خودت
-
ای کاش!
جمعه 12 مهرماه سال 1392 09:10
امروز یک روز جمعه است اما مثل خیلی از جمعه های دیگه متفاوت و شاید ایندفعه خیلی متفاوتتر... خیلی زود از خواب بیدار شدم مثل عادت این روزهای من، قرار بود امروز مهبود بره ولایتشون واسه دیتا کالکشن، با اینکه دیگه مدتهاست کنارم نیست ولی باز دلم گرفت با اسکایپ خواستم بیدارش کنم داشت حاضر میشد قرار بود کار نیمه تموم دیروز رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1392 12:15
الان تو آزمایشگاهم منتظرم مرحله بعد هم تموم بشه و اینکه زود مامان زنگ زد با بابا هم حرف زدم خدا رو شکر
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 17:52
یک سوتی بزرگ advise یا advisee خدا بخیر بگذرونه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 20:21
صدای رعد و برق نشان از بارانی شدید بود تازه از حموم اومدم میتونم حدس بزنم که دیگه مهبود هم خسته شده شاید هم خیلی ناراحت از دستم! مامان هم اونطور شنگول نبود، همه چیز ... دهنم مزه تلخی گرفته فردا باید برم با دایی صحبت کنم نمی دونم چی میشه و چی خواهم گفت بعدش میرم سفارت برای همه بعلاوه هایی که کم نمیشوند و شکرت ای خدا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 09:04
دایی امروز بهم ایمیل داد که داره میاد خوشحالم نمیدونم چی میشه ولی امیدوارم که همه چی بخیر بگذره
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 شهریورماه سال 1392 03:36
یک لحظه صبح ساعت 5:30 در تاریکی از پر سر و صدا از خواب پریدم. هنوز بارون میومد. شاید کمی تشنم بود خواستم بپیچونم ولی نشد دایی به ایمیلم جواب داده بود جوابی است که مدتهاست سرد شده! دیگه صدای اون پرنده هم که معنی منحصر بفردی واسه روزام داشت، بی معنی شده بود. دیگه از هر چی انتظار رو نرسیدنه خسته شدم، کاش زودترخبرهای خوب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 14:09
خوشحالم برای همه چی و شاید بی بهانه ... خدایا شکرت