عادت کردم تا مدتها دلم بگیره اینکه واسه کی و چی مهم نیست... مهم نیست که چقدر بخوام کسی رو خوشحال کنم یا به اصطلاح خودم سورپرایز... چون با این کارم نه کسی سورپرایز شده و نه لبخند های من معنی واقعی رو میدن... شاید بیخودی دلم خوشه!!!

من ولش نمی کنم ولی عاشق این حکمتشم...

دیروز محلا بهم اس ام اس داده بود که می خواد بیاد منو ببینه و چون من نبودم قولشو واسه امروز گرفتم... با وجود اینکه دیشب زیادم زود نخوابیده بودم امروز با صدای مامان زود از خواب بیدار شدم، و شروع کردم به انجام کارهایی که شاید همیشه انجام نمیدادم...مامان فسنجونو بار گذاشته بود منم ناچار لبخند به همه انتظارهای نرسیده و نرسیده به خواب کیوان آرامش دادم...بر خلاف تصورم از دانشگاه ای آی تی ایمیلی نیومد ظاهرا جوابشونو کامل دادم، تولد نیلوفر و تبریک گفتم و یه کم فعالیت اف بی نشون دادم... محلا ساعت 11:45 اومد مدتها بود که همدیگرو  نمی دیدیم شاید 4 سال بیشتر، من قیافشو بعد ازدواج و جدا شدنش ندیده بودم، راستشو بخوای اصلا دلم واسش تنگ نشده بود، اما خیلی ظاهرش تغییر کرده بود... نزدیک 2-3 ساعت با هم بودیم از خودش می گفت و من بیشتر شبیه کسی شدم که دوست داره فقط ثانیه ها رو لگد بزنه تا به اونجایی برسه که بتونه خوب و مهربون نتیجه همه آرزوهای کرده اش را ببینه! می دونم زیاده ولی تنها داراییمه...کاش واقعا محال نبود حتی برای لحظه ای از جبران نفس های ساده مملو از سختی و آمال...

ظهر به  اتفاق بابا و مامان رفتیم ختم آقای رحیمی...هنوز یادم نمیره  9-10  سال پیش بود که باهم یک سفر دو هفته ای به جنوب داشتیم با اینکه همدیگرو  زیاد خوب نمی شناختیم ولی سفر خوب و پر خاطره ای داشتیم. امروز وقتی خانم رحیمی رو بغل کردم با بغضی مالامال از گریه های ناتمام این خاطرات رو باهام مرور کرد:"یادته؟!!"  و من هم با تآثری که هنوز دم از نادانسته های زیادی می زد تآییدش کردم می دانستم در دلش آهیست که من نخواهم فهمید، جوون بود هنوز صداش تو گوشمه...خدا رحمتش کنه، اصلا باورم نمیشه، این بیماری خاموش و پردرد، چرا؟!! دعا خووندم و با نگاهی پی در پی به ساعتی که داشت ثانیه به ثانیه بر صفحه چنگ می زد آرومتر نمی شدم... بی آنکه بخوام لحظه ای با خود تنها کنم آه های درونم را که مدتهاست سکوت اختیار کردند از بر کردم و نه به شمارش...

علی رغم مخالفت های بابا  برای سرد بودن و سماجت من، بابا من و مامانو رسوند بازار کمی خرید کردیم هوا تاریک شده بود...جنس ها زیباتر به نظر می رسیدند دیگه  افکار عابران را نمی شد درک کرد و ما هم در آن بین می رفتیم، وای خدای من دو هفته دیگه همین موقع منم میرم،بگم هوراااااااااا...؟!! ایمیلی تازه نداشتم حتی از نگرانی های دم به دقیقه ستاره دیگه خبری نیست...

چیزی برای گفتن ندارم از حرکت عجیب  بهاره و ای بابا...

خدایا من خیلی خوشبختم خدایا شکرتتتتت واسه همه چیزی که به من دادی از همه زیباتر پدر و مادر بهتر از هر چه زیبایی...خداوندا برام نگهشون دار...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد