امروز صبح که با صدای هشدار گوشیم از خواب بیدار شدم حس کردم که می تونم خیلی راحت از شر نمایشگاه رفتن راحت بشم حداقل اونقدر که سرم کلی درد می کرد! بارها خوابیدم و بیدار شدم که بالاخره زنگ ادی کمکم کرد که بهتر از جام بلند شم بعدشم زنگ دایی، که چرا نمیخام با بچه ها برم! اصلا نمی تونم باهاشون کنار بیام گاهی این برام عجیبه که 1 ترم عقب بودن از اونها تا چه حد تونسته زنجیر روابطشونو محکم کنه که ترجیحا راهی برای من پیدا نشه! خودم هم می دونم زیادی هم با کناره گیری میونه ای ندارم و کلا هر موقع بودم با دوست بودم ولی حالااااا... شاید اینکه هر سه تاشون می خان برن کانادا کمی به استحکام اون کمک کرده... داره یادم میره که من دانشجوی پی اچ دی هستم و چقدر دارم اینقدر_ فکر می کنم امیدوارم هر چه سریعتر از این بابت راحت شم...:(
ایمیل فرناز و نوید رو من تأثیر خوبی گذاشتن و همچنین زنگ مسعود که با تموم نوسانها از همه مهربونتره!!!
کاش دایی و دیگران از دست من ناراحت نشن...