امروز وقتی از خواب بیدار شدم هم گرمای مسموم اتاق و هم عرق توام با هزاران حرفی که نمی خواهند هرگز لب به سخن بگویند و این چنین چقدر راحت محبوس می شد... حرفاش عجیب بود ولی چقدر نزدیک به وافعیت از من نخاست که مثل خودش عمیق فکر کنم پس مثل همیشه در سکوتم خفه اش کردم شاید زیادی راست می گفت...
وقتی یادم اومد دیروز هم چطور شدم رهای بی رهایی، کمی دلم گرفت آخ امروز با ایرانیها قرار دارم واسه بیرون رفتن و نهار ایرونی خوردن، دلم نمی خاد ولی باید برم... نمی دونم این می تونه به تغییرم کمک کنه یا نه!
خلاصه به دایی به این بهونه زنگ زدم و واسه دیروز معذرت خواهی کردم فکر کنم بهتر شد گفتم با پریسا می خایم بریم بیرون اونم بدون مکث گفت تو باید بری اجازه نمی خاد بعدش هم دوباره زنگ زد وبا حالتی که شاید نمی دونست چجوری بهم بگه و من کمکش کردم ادامه داد که زیاد حرفای خصوصی بهش نگم نمی دونم از چیش اینقدر می ترسه یا از از من چی شنیده هر چیه، من باید بیشتر به خودم فکر کنم نباید همه چی رو گفت!!! خوبه!
دلم آرامش می خاد آرامشی آمیخته با انزوایی مفرط، کاش بتونم راحت رها شم، می تونی خانوم دکتر ...