دلم گرفته نفس هایم نمی آیند...


دلم سخت گرفته،

امروز چون شب بعد از خداحافظی اسکایپی با مهبود تا مدتها بیدار مونده بودم، شب دیر خوابیدم. ولی باز صبح زودتر از آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم. یادم افتاد که کارهای زیادی برای انجام دارم کارهایی که مثل آدامس تمومی ندارن! هوا خیلی گرفته، با مهبود هم حرف زدم و با مامان یک ساعت زودتر از همیشه. باز هم دلم گرفته از بهاره نه از دیندا که هنوز زنگ نزده. دایی هم تو اسکایپ روشنه خدایا چیزی ندارم بگم ولی چقدر نیمه معلوم و. خواستم کمی دیرتر حموم برم ولی باز هم رفتم. هوا گرفته نفس هایم بیشتر گرفته. یارای دوام ندارم. در بالکن رو می بندم تا شاید دلتنگی برایم تلقینی نباشه. اما... گریه ام نمی گیره دلم گرفته نفس هایم نمی آیند.

از کولیفرم و می نویسم و نیلوفر رو نگاه می کنم دلم سخت گرفته. نفس هایم نمی آیند.

خدایا کمکم کن.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد