ستتردی اگین تنکس گاد دیس ویک آی ویل بی فول آف ساکسس،
زودتر از بقیه این روزها از خواب بیدار شدم شب آروم و خوبی بود خدا رو شکر. اینترنت کانکت نمیشد تصمیم گرفتم امروز رو تو کتابخونه باشم. از شانس بهترم لامپ اتاق هم سوخت همون لحظه برای تعمیر به سودکسو زنگ زدم. بعد از پوست کندن منگو و آماده کردن وسایل ها راهی کتابخونه شدم. چقدر چهره های غریبه و چقدر غریبی... 108 هم خلوت بود با جواب سلام خانوم فروشنده از پشت قفسه ها چند قلم خوردنی گرفتم برای داشتن یک مطالعه بی بهونه.
گذر از راهروی نه چندان باریک ولی آرام و جدی مرا به میز مطالعه خوبی نزدیک پنجره کشوند. مثل همیشه این مهبود بود که تو ایمیل و پی ام دادن پیش دستی کرده بود. ایمیل هایی از مریم و زینب هم غافل گیرکننده بود با اینکه نمی دونستم هدف واقعی از اینکه من مقاله هاشو چاپ بکنم چیه؟ ولی خلاصه بهش جواب دادم. با زنگ دوباره من به سودکسو، فهمیدم که آقای تعمیرکار پشت در هستند بلافاصله راه افتادم و به درم برگشتم. هوا آفتابی تر شده بود مهربانی چهره ها رو دوست نداشتم پس خیلی وقته دیگه مهربون نبودم. روشنایی اتاق خیلی بهتر شده بود و بعد از اتمام کار دوباره از اتاق خارج شدم. ترجیح دادم تو این روز تعطیل به کافه تریا برم و نهار بخورم. مثل اکثر روزها بهترین انتخاب، همون دال بود ولی می تونست خیلی خوشمزه تر باشه. یادت نرود یک چنگال و قاشق، آب سر هم دیگر کم بخور، باشد.
با دوچرخه به جای اصلی کتابخونه برگشتم. مهبود رفته بود استخر و مامان اینها هم در گیر مهمون داری... الناز هم به کلی باد بر یادی داد، نامه نگاری با زینب هم کمی طول کشید. دو تا تِد نگاه کردم یکی معلم آمریکایی بود که می گفت همه آی کیو یکسان دارند ولی آنهایی موفق هستند که grit داشته باشند! فکر می کنم منظورش همون تشویق بود و دیگری یک خانم بود که درباره آغاز یادگیری بشر ازهمون ابتدای لقاح در بدن مادر صورت می گیرد. شاید جالب بود اگه بادقت تر می دیدم. دوست داشتم .
بیشتر از هر چیز بخوابم ولی نه... پیدا کردن یک کتاب تو قفسه کتاب با توجه به آدرس برای من کار ساده ای نبود مطمئنا چون دفعه اولم بود. هوا تارک تر شده بود فهمیه رو هم در کتابخونه دیدم امتحان داشت. تنها دوستی که خودش هزار سودا داره.
باز از 108 کمی شیر، کیک و خمیردندون گرفتم ولی شارش هپی یادم رفت. همسایه نبود. دوست داشتم میرزاقاسمی درست کنم فهمیدم که برنجم کمه، خلاصه با همکاری مهبود شروع به درست کردن ماکارونی کردیم. احساس کردم بهتر و خوشمزه تر شده. مسعوده نبود که یک کمی از این غذا بهش بدم، فهیمه هم چون تو کتابخونه بود گفت 10:30 شب میاد. احساس سر درد شدیدی کردم و بدنم درد می کرد و بعد دلم خواب خواست فهمیدم تب دارم زود قرص خوردم و با اصرار زیاد مهبود چایی... فهیمه زودتر اومد، نمی دونم خلاصه تو دلم می موند.
و باز قهربازی های روز و شب منو و مهبود. منو خیلی دوست داره ولی به قول خودش شاید... وای خدای من کمکم کن که راه درستی انتخاب کنم
در کنار سلامتی و شادی خانواده انشاله