امروز وقتی بیدار شدم که بدم نمیومد که کمی هم استراحت کنم، هوا مثل خیلی از روزها خوب بود،
با خبر منصرف شدن خانواده از فرستادن کیوان به دانشگاه و حرف های پر حساب و اما پر تأمل مهبود و قضیه ها ی مشابه راحت کنار اومدم، خوب می دونستم که نقل نگرانی های خونواده شدم ولی،
دوش گرفتم خدا رو شکر قضیه دستشویی هم این دفعه بخیر گذشت، با صدای مامان و مهبود حاضر شدم که برم کارهای امروز رو انجام بدم، حرفهای مهبود رو نمی تونستم راحت جواب بدم، کاش می تونستم بهتر فکر کنم بهتر تصمیم بگیرم... تو راه دکتر هورنیاک رو دیدم از من پرسید از اینکه چی شد و با سرنوشت دانشکده چیکار ها می کنم
هیز گان :)
کریستیین نبود و فقط تونستم استیودنت سرتیفیکیت بگیرم
دوچرخه مهبود امروز منو همراهی می کرد رفتم دانشکده و به بهانه ای بیرون زدم و به کیت گفتم که چرا دایی نیومده،
ها ها ها امیدوارم درد سر نشه؟!!
رفتم کتابخونه، مثل خیلی از این روزها، فرحناز نشسته بود تصمیم گرفتم کمی بیشتر باهاش حرف بزنم وای خدای من نمی دونستم دکترا می خونه!
گاهی قرار گرفتن این آدمها در زندگیم می تونه تلنگری باشه با اینکه امروز عادی تر شده بود، احساس می کنم خدا در درون این انسانهاست تا ب من و امثال من ، چیزهایی که شاید فراموش شده اند را یاد آوری کنه
خدایا ممنونتم
برای سلامتی من و خانوادم، تنهام نذار...
پنج شنبه 7 شهریور