یک لحظه صبح ساعت 5:30 در تاریکی از پر سر و صدا از خواب پریدم. هنوز بارون میومد. شاید کمی تشنم بود خواستم بپیچونم ولی نشد دایی به ایمیلم جواب داده بود جوابی است که مدتهاست سرد شده! 

دیگه صدای اون پرنده هم که معنی منحصر بفردی واسه روزام داشت، بی معنی شده بود. دیگه از هر چی انتظار رو نرسیدنه خسته شدم، کاش زودترخبرهای خوب بیاد... فکر اینکه نکنه بازم سیل بشه و واقعا اون مارمولک کوچیک پشت پنجره چی می خواد؟!!

باید پاهام رو محکم کنم، باید بدونم که خدا محکم منو گرفته، پس جایی واسه تردید و  لرز نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد