سلام

دیشب بعد از اینکه از حموم اومدم سردم بود. بارون هم می بارید دیگه عادت شده بود تو این تنهایی حتی زیبایی و فریاد طبیعت بی مفهوم شده بود، بیشتر این تیک تیک های ساعت بود که لحظه را لگد می کرد حتی اون ساعتی که تازه باتریش تموم شده و کار نمی کنه آخه شما چی می گید! مهبود زود جواب پی ام رو نداد و در مورد اونچه که دایی از کارم نظر داده بود صحبت کنم پس دیگه هیچی نگفتم. دیگه مامان هم حوصله منو نداشت... حتی خودم...

با دو لحاف خوابیدم، پنجره ها بسته... صبح خود بخود از خواب زود بیدار شدم هنوز سردم بود...نمی دونم امروز هم چی می شه  نه از سفارت خبری هست و نه تنهایی هام پایانی دارن...

کاپوچینو و کیک فارمینگ دیزاین پین، صبحانه من شده بود... زیاد بهم نچسبیدن... دلم اصلا نمی خواست تکونی بخورم... کاش همه ی به خوبی تموم می شد... با خودم فکر می کنم که شاید تاوان گناهی یا حتما کوتاهی را پس می دم فکر می کنم یاری نمی کنه الان فقط امیدم به خداست

صبحم رو با بودن در کنار خودش شروع می کنم

خدایـا شکرت برای همه چیز تنهام نذار....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد