صبح که بیدار شدم، کمی زمان بُرد که یادم بیاد که دیروزم چطور بود و باید چه حالی داشته باشم چه شده
به حموم رفتم کاش بشه به روزهایی که زیر دوش حموم تصمیم می گرفتم و بعد نا امید و نالان ای خدا خودت نجاتم بده، خودت گناهان منو ببخش لبخندی بزنم و خدا رو شکر کنم
بارون می بارید مثل دیروز، خو به موندن در هوای تاریک اتاق، مجال حس از بیرون با خبر بودن گرفته بود گلدون ایوان تنهایی هام افتاده بود و چقدر مثل هم شده بودیم. برش داشتم و خاک های بیرون ریختش رو دوباره برگردوندم و گذاشتم جای همیشگیش.
دایی بهم ایمیل داده بود که براش واسه سفارت ایمیل بدم، این کار رو کردم و تصمیم گرفتم زودتر برم نانولب کارهامو انجام بدم.
بازهم با اون مردک روسی صحبت نکردم بی گمان منتظر حرکتی از منه...
آزمایش هامو شروع کردم حرفای زیباترین شخصیت من هم منو رنجوند. شاید باید از نرمی خاک فاصبه بگیرم .:)