بعد از یک به خواب رفتن غیر عادی و غیر منتظره در طول این مدت زندگیم، چند بار بیدار شدم. مراسم دیروز کالچرشو هوایی تازه ای به دانشگاه داده بود و من برای نخستین بار نتونستم به دیدن برنامه هاش برم.
باید با دایی هم در خصوص دین دانشگاه صحبت می کردم ولی مناسب نبودن زمان برای هردومون باعث شد که کمی صبر کنم.
فرنچ فراید دیشب اوضاع نظم گوارشیم رو بهم زده بود تا جایی که تا صبح زود حسش می کردم. با آخرین مرحله بیدار شدنم، حس خوبی داشتم، تصمیم گرفتم دوش بگیرم و البته موههای سرم رو هم شستم. برای صبحانه کیک خامه ای و چایی خوردم.
با دایی که تو اسکایپ بود صحبت کردم حال من خوب بود و حال دایی شاید بهتر، پس راهنماییهاش زیاد برام پر سؤال به نظر نمیرسید امیدوارم که بتونم زودتر از دست این بی عدالتی ها نجات پیدا کنم. دایی می گفت کارم رو دنبال می کنه و اینکه چگونه باز هم نپرسیدم انشااله که درست میشه.
با مهبود هم حرف زدم و چون امروز آغاز روز انجام کارش بود، زیاد باهم نبودیم و.... اون هم نگرانه امیدوارم زود حل بشه...
همیشه آرزو میکنم و می خواهم که هر وقت آدم مهمی شدم هیچ وقت مانع پیشرفت انسانهای بی گناه نشم، دل کسی رو نشکنم و تا می تونم به دیگران کمک کنم... باید قول بدم!
خدایا به امید خودت
مقهم