گفت باید تلقین کنی که آرامی و فقط میخوای با تجربه ای جدید مواجه شوی... می کنم چون باید باور کنم هنوز دو روز از خبر خوش و تبریک دوست داشتنی دایی و خوشحالی زندایی نمی گذره! باید باور کنم

ای شیپی و ویشی از من دست بر دارید، شاید اونقدر نیستم

کارهای احمقانه این مرد که می گن  شخصیت خاص غیر استادانه، خلاصه این پراگرس ما هم یه کم تا خورد، با اینکه شاید این کشمکش ادامه پیدا کنه.

اومدن پریسا رنگ و بوی بهتری به گذشت زندگی ام داد، صبح باز زود بیدار شدم رفتن به حموم و سفارش ایمیلی دایی و این مردک شیپی، به سوی نا کجا آباد راه افتادم فقط دین و وی پی ای ای رو دیدم. و نتونستم بوهز و لوییس رو پیدا کنم.

پریسا راضی شد که با من برای بدرقه دکتر سندیپ به فرودگاه بیاد و با تماس دکتر سندیپ خیالش رو کمی راحتتر کردم. پاهام رو به دکتر نشون دادم گفت حساسیته، واین شد که ظهر من با در کنار مهبود بودن گذشت. بقول مهبود امروز شیرین عقل هم شده بودم.  پریسا زنگ زد و به بازار روز بالا رفتیم بعد مدتها خیلی بهم چسبید هر چند هیچ وقت طعم روزهای قدیم رو نخواهد داشت. شام و گشتن و گشتن، دیگه حتی نمیخام با مهبود هم تجربش کنم شاید باید بزرگتر می شدم و زندگی رو جدیتر می گرفتم و یا نمی دونم شاید برعکس. طعمش عوض شده بود. موقع برگشتن بارون می بارید و ما سوار بر دوچرخه هامون هر کس چیزی می گفت و می خواست... و چقدر لایه های زُمخت حایل، اما خدایا شُکرت شُکرت !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد