دیشب دیرتر خوابیدم به امید آنکه صبح دیگری برای رفتن به دانشگاه آغاز شود. مهبود می گفت در حال زندگی کنم، می شد چون فقط فکر نمی کردم تعطیل...صدای شکسته شدن صبح زود، حس سرما رو در من بیدار کرد چرا که شب بخاری رو خاموش بود. کم کم بیدار شدم و چقدر می بارید برف را می گویم اینجا هوا با من همراه نبود ولی باید می ایستادم...
ظرفها رو شستم و آه خدایا نان نبود تکرار نخوردن... بعد از حاضر شدن، راه افتادم چیزی به فکرم نمی رسید و آیا چرا من مقصر بودم::( زیر چتر رو به برف به سمت ایستگاه رفتم. دیگه ساب وی آفر نداشت بی خیال خریدن نهار شدم. زود به اتوبوس رسیدم و کارت یکی مونده به آخر رو هم زدم.
نمی دونم چرا برای خیلی ها برف دوست داشتنی است و با من زمستانی عجیب رابطه خوبی ندارد.
از مهبود خبری نبود شاید خوابیده بود و چقدر مامان بی انتظار، نوشته هایم را زیبا می خواند. دلم برای خودم نه، برای همه تنگ شده
آغوش میخام جایی که راحتی را لمس کنم/
خدایا شکرت