گاهی فکر می کنم که با ارزشترین  لحظه ها زمانی بوجود می آیند که سختی ها و خیلی از موارد پشت سرش به جان و دل خریداری شود و آنوقت است چقدر زیبا و پر مفهوم خواهد بود. ولی امان از وقتی که تمام اینها به ناکجا آبادی بخورد که نه سرش معلوم باشد و نه زبانش... بفهمی که پیر شدی و هیچ!

این روزها گذر زمان را نمی فهمم و دوست دارم در گذشتنش من هم در برآیند سهیم باشم. 

دیشب دیرتر از همیشه به خانه رفتم دیگر بی حس شدم نه گریه ام میامد و نه در حسرت احساس زیبای با هم بودن. گوشهایم مدتهاست نمی شنوند و زبانم گنگتر از گفته ها. هستم آری تنها هستم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد