دیروز چند اتفاق عجیب برام افتاد یکی اینکه وقتی با صدای زنگ خاله صبورا از خواب بیدار شدم حس کردم گلوم می سوزه! فهمیدم دارم  اولین سرماخوردگی امسال  رو  می خوام تجربه می کنم و بنابراین به استراحتم ادامه دادم. بالاخره مهسا ایمیل داد که یه کم حالش نامساعده و فعلا نمیتونه بیاد و دوباره جان گرفتن یک توهم، شاید کمی متفاوتتر! این روزها به دلایلی نمی تونم برم فیس بوک و در کمال ناباوری از دوستی پیامی گرفتم که هنوز هم متعجبم...ولی بدنم هنوز درد می کرد و این می تونست نشان از یک سرماخوردگی تب دار باشه...

امروز بعد از ظهر پیش مامانم نشسته بودم مثل خیلی از اینجور بعد از ظهرها، مامان خودکار بدست کنار بخاری دراز کشیده و می نوشت و من هم با لیوانی پر از چای داغ  کنارش نشسته بودم، یهو خواستم از چیزی بگم که مثل یک کابوس زمانم رو  جلو انداخت ولی ظاهرا حالا باید برای همیشه قسمتی از اون رو کنار بگذارم تا از منم  پاک شه،  می دونم نه  به راحتی چیزی که میگم و نه به سختی همه اونچه که  باید تحمل کنم ... دیگه خوابم کلافم کرده چون دیگه به اونم اعتماد ندارم اگه خودم ساختم چرا اینقدرر اذیت می شم اگه نه پس چی میگی... ؟!! خلاصه به مامان گفتم دلم تنگ شده، اونم گفت واسه کی؟ منم گفتم واسه دوران لیسانسم اوایلش بیشتر ... گفت خوب قرار بذار با بچه ها برید دانشگاه... می دونم خوب منو نفهمید...پس باز در خودم شکستم همش واسم سواله، واقعا تاوان این همه سنگینی رو من باید به دوش بکشم؟!! و این همه سهم منه...

بیخیال مردم از بس مرور کردم1 2 3

امشب در کنار اس ام اس ها متوالی فریبا برای فردا، مرضیه جون اینو فرستاد خوشم اومد که بنویسمش:

"آرزو دارم که خورشید رهایت نکند،

غم صدایت نکند،

شب سیاهت نکند،

و تو را از دل آنکس که تبش در تن توست،

'حضرت دوست' جدایت نکند"

واسه تو یکی هم  کم دل تنگ نیستم عزیزم





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد