دیشب بعد از نوشتن وبلاگ و مکالمه تلفنی مامان با دایی جان، ایمیل دایی مجبورم کرد که برنامه skype رو نصب کنم، بابا و کیوان هم تلویزیون رو درست کردند کارش بر خلاف انتظار زود تموم شد، و من برای اینکه عادت هر شبم  ترک بشه مرض نگرفتم ولی خوابم هم نبرد...و باز دیروقت خوابیدم... صبح کمی دیرتر بیدار شدم بدون اینکه دلم بخواد بساط اینترنت رو پهن کردم و تنها یه پیغام از جانب فریبا برای امروز صبح دریافت کردم...ناگهان متوجه حضور دایی جان  در اسکایپ شدم با اینکه مکالمه ای صورت نگرفت و فقط من رخی از خود نشان دادم و صدای دایی را شنیدم و این همه تقلا برای انجام شدن مکالمه جواب نداد چون صدای من شنیده نمی شد...به هرترتیب نمی دانم که این قدم اول چه برآوردی در اذهان ایجاد خواهد کرد...امیدوارم که کژ فهمی نباشد، خدای من!!!... این مهم باعث شد که با فریبا و یکی از بچه های فامیلمون صحبت کنم... ساعت زود 1 شدو  تنها این ثمره صبح من درگیری با این برنامه بود... نهار با بابا و مامان خوروشت آلو با رشته پلو بود که برنج آن را من آبکش کرده بودم...واقعا کلی زحمت کشیده بودم...

بعد از نهار ترجیحا زود نخوابیدم و کلمات بارن  را پیدا کردم ولی دیرتر و خسته تر از خواب بیدار شدم و وقتی به سراغ نت رفتم  4 ایمیل خوب دریافت کردم دوتاش واسه دایی جان و ستاره بود، بر خلاف ریتم همیشگی ستاره با زبان اصلی برام ایمیل نفرستاده بود بلکه فارسی اونم کاملا دلسوزانه و مهربان، انگار نگرانم بود با این حال یک قسمت از جوابم رو نگرفتم  و با مامان کلی دربارش حرف زدیم... بعد از حموم یک برنامه اسکایپ دیگه روی کامپیوتر نصب کردم هر چند بازم دعای صبح ... امروز اس ام اس های غیر معمول و زیاد مارال و اوه اس ام اس شهرزاد جوابشو ندانم رفتم که بهش زنگ بزنم تا به قولم عمل کرده باشم  ویه روز برم پیشش، خودش گوشیشو بر نداشت و یک مرد جواب داد حدس زدم شوهرش باشه...باورم نمیشد اینقدر  دلم واسش بگیره...خدای من هنوزم باورم نمیشه شهرزاد  من عوض نشه که عشقمه...بعدش خودش بهم زنگید ولی از قول شبش خبری نبود منم موفق نشدم بهش بگم... به هر ترتیب باورم شد که خیلی دلتنگم  ابی هم جواب نداد   شاید باید سفارش ستاره رو هم فراموش نمی کردم آیا باید تاکی ... همیشه آرزو دارم که هیچ کس از من دلگیر نباشه حتی برای لحظه ای با اینکه خودم در این ابهام نفس می کشم آخه چرا........!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حرف بابا تو آشپزخونه مثل پتکی بر سر نداشته ام بود ولی کاش اینطور نباشه کیوان از دانشگاه دیر اومده بود و خیلی خسته، زودتر خوابید منم ایمیل ستاره رو به زیان اصلی جواب دادم آره فعلا می نویسم...


چهارشنبه 23 آذر 1390ساعت 11:59 دقیقه شب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد