سه شنبه من!


دیروز بالاخره امتحان دایی رو دادم ! و اینکه امتحان زبانم هم قبول شدم، اینم واسم جنبه یه هفت خان رستم داشت واقعاً بعضی وقتها اثبات چیزی منجر به زیر سؤال بردن واقعیت میشه و بهتر اینه که فقط صبر کنیم دیر یا زود خودش باید اثبات بشه!

صبح از حرکت پت زیاد خوشم نیومد ولی وقتی با خودم فکر می کنم که چرا اونا حق دارن از دست من به هیچ دلیلی ناراحت باشن و من کارشونو نادیده بگیرم یه کم عمل برخورد متقابل در من زیاد شد هر چند... هیچ وقت نتونستم خوب فیلم بازی کنم!

سر کلاس دایی یه کم زیادی حالم گرفته شد واسه خودم از اینکه ...! هی بعد کلاس رفتم پیش دایی یه کم مقاله سرچ کرد و بهم داد...

خیلی خسته بودم ترجیحاً قرارمو با مسعود کنسل کردم و رفتم اتاق و با اووو یه کم حرف زدیم! اینکه چه حالی داشتم زیاد حال خوشی نداشتم واینکه چی می خاستم هم نمی دونم! با هم رفتیم رستوران شام بخوریم شوبام هم با مابود جالب از من تعریف می کرد اینکه می گفت قبل از دیدن تو فکر می کردم دخترای ایرانی خجالتی هستن ولی تو اینطور نیستی! ازم خواست  پارتیه جمعه رو شرکت کنم و برقصم گفتم مسعود نمیزاره! مسعود هم گفت این دختر ایرانی تو رقصیدن شایه! به هر حال از این حرفا و سرکار گذاشتن و خندوندنشون یه کم راضیم کرد!

رفتیم تاماسات آب میوه و چیپس خوردیم و همچنین حرف زدیم یه طوری که احساس کنم از امتحان فارغ شدم

مسعود کمی ار فیلمهای خانوادگیش رو نشون می داد یه کم بعضی صحنه های زندیگیش غم آلود بود ولی اینقدر آروم و مهربون بودنش واسم جالب بود ! ....خدایی واسه این همه پرینت رنگی امروز کلی شرمندم کرد! از جمله پسراییه که باوجود اینکه خودش نبود بعضی چیزها رو در خودش اقرار می کنه ولی بعضی ویژگی هاش کاملا ستودنیه! اینو از دینش می دونه ولی من نمی تونم قبول کنم هنوز! خیلی خسته بودم وقتی رسیدم خونه دیدم فرناز و عزیزه میخان باهام حرف بزنن از اینکه نمیتونستم خودمو خوب نشون بدم تمایلی به ادامه نداشتم

شب خیلی عجیب خوابیدم نا جایی که متوجه 5 میس کال دو اس ام اس هم نشده بودم!!!!

خدایا کمکم کن...


چه می شود

نمی دانم چه برسرم می آید

امروز احساس کردم  از بچه های کلاس فاصله گرفتم آنقدر که هر چه می گذرد اضطرابم بیش از پیش می شود و به چیزی نزدیک می شوم که خود نمی توانم ... اه

اگر سر منشأی داشت فقط انها بودند و این یعنی ...

تقصیر من است نمی دانم هر چه هست دوستش ندارم

امروز با دکتر باستا هم حرف زدم و خبیثیه سوبیر هنوز هم برایم عجیب و ناشناخته است ...

احساس می کنم دایی هم دیگه به خوندنم اعتماد نمی کنه خدایا کمکم کن نجات پیدا کنم چقدر سخته!

دخترم نخند گریه هم نکن بر تو آمده که فقط به من فکر کنی و ... نمی خواهم به عذابش نمی ارزد کمکم کن!


دیشب با خداحافظی باورکردنی من با همه افراد باورنکردنی که به پیشوازم اومده بودن کلی تو آسمون معلق زدم تا به آسمون برسم نه معنی گریه های مامانو نمی فهمم و نه قدمهای شل و بی تردید بابارو...همرو دوست دارم همرو، زن عمو میگه خیلی شادابی، زینب میگه استرس نداری، زهرا میگه من هشتم بشم تو بر می گردی! یعنی بر نمی گردم یعنی میرم ...در اوج پتانسیل اضطراب این فرار از صحنه های ماندن و نرسیدنه که بی احساسم کرده بعد از تفکیک مدارک اقتصادی ستاره برای اولین بار بهم زنگ زد خدای من، اضطراب بابا از نرسیدن من به هواپیما و آرام و صبور بودن ستاره، بهش تبریک گفتم و رخصت خواستم بابا تو هم به مامان بگو که:)... بغل دست من پسری بود که تقریبا عجیب بود مهربون ولی بازم عجیب! زودتر از اونی که فکر می کردم به بانکوک رسیدیم دگرگونی و دغدغۀ زود تحویل گرفتن بارها باعث شد که تا مدتها سرگردان بمونیم...گرفتن بارها اونقدرها که می گفتن حساب و کتاب نداشت با مانتو و روسری و  سبد چرخداری که مسفقیم نمی رفت! خودمو بالاخره به گیت 3 رسوندم دایی نبود از یکی از دختران تایلندی خواستم که کارت تلفنش رو بده تا به دایی زنگ بزنم موبایلشو ورداشت و زنگ زد! واقعا جای پررنگ تفاوت اینجا بود که در همان اولین لحظۀ رسیدن دیده شد. دایی جان اومد و به شوخی از روسری سرکردنم گلگی کرد. و با هم راه افتادیم...راه نسبتاً طولانی بود اما خیابانها کاملاً خلوت و هوا ایری و دلگیر! دایی می گفت چون امروز یکشنبه است به اون خاطر خلوته... بعد کلی گفتن و شنیدن به خونشون رفتیم...خیلی خسته بودم و کمی حمام کردم باورم نمیشه اومدم خارج عجب!

سوی 8-

امروز روز تولدمه اینکه کسی بهم تبریک بگه یا نگه، نمیدونم ... 27 ساله ام شدم تا الانش خوب اومدم ، شکرت تنهام نذار...



 

احساس عجیبی است نه یارای رفتن دارم و نه می توانم بمانم

باورم نمیشه اس ام اس های شهرزاد جون و زهرا جون و تلنگرهای وحیده و ... که همیشه احساس تنهاییم را گم می کنند چه می شود... 

خدایا حکمتت را همیشه دوست دارم با اینکه هنوز بزرگترین علامت های سوال بر وجود بعضی های آن سنگینی می کند، ولی می پرستمشان...