امروز طبق معمول همه شنبه ها وقتی از خواب بیدار شدم گفتم ستردی اگین، تنگس گاد اوری تینگ سیمز ول...آه با این یک جمله نه عبادت کردم و نه تمام ایام هفتمو بیمه...ولی همیشه اونقدر دلم آروم گرفت مثل همیشه، که احساس می کنم  این خداست که گوشش واسه شنیدن حرفهای من آماده است...

دیشب بازم دیر خوابیدم ولی صبح با صدای بابا از خواب زودتر بیدار شدم می خواست بره شمال، مامان ازم خواست که باهاش بریم ولی فهمیدیم که حالم اصلا بهتر نشده پس بازم نه! بابا زود  حرکت کرد زودتر از اونی که بخوایم خداحافظی کنیم...عجیب اینکه منم نفهمیدم گلوم وحشتناک می سوخت، آب پرتقال هم تأثیری نذاشت تا 10/5 منتظر مونم تا کپسول آموکسی سیلین بخورم و ترجیحا استراحت کنم، ولی این دفعه  مامان موچمو گرفت و با التماس رفتیم درمانگاه...با دو تا تزریق پنی سیلین و ... اجباری به خونه اومدیم...و با خوردن نهار قرمه سبزی با برنجی که دیروزی که بابا خریده بود کنار بخاری خوابیدم...بعد از ظهر تصمیم گرفتم کمی متفاوت باشم اما نمی دنم چی میشه که دوباره شبیه قبلی میشم... وای خدای من وحشتناکه!نمی خوام بی غیرت باشم بسته!... امروز به حوریه که تنها دانشجوی ایرانی ای آی تی که  می شناسم زنگ زدم و کمی از اونجا و شرایطش پرسیدم اونم خدایی مثل زهرا حسینی که هنوز هم ندیدمش! واسم مایه گذاشت...نمی دونم مذهبیه  ولی به نظر خوب میاد تازه فکر کنم که نمیدونه دکتر نژاد دایی منه! امیدوارم که بعد ها از دستم ناراحت نشه...  کمی کلمه در اوردم که بخونم... ولی بازم زور  اف بی  چربید... امروز مامان واسم چایی نعناع گذاشته بود که کلی به حالم اثر مثبت گذاشت...مهسا امروز ایمیل زده و بابت تأخیر در پیغامش عذر خواهی کرد و از ایمیل پر غلط و بولوتم تشکر کرد نمی دونم باید از این بابت خوشحال باشم یا... هر چیه من باید تا الان نقره داغ شده باشم پسسسسسس ممنون...

امشب پیش مامان یه کم از مقاله نت ورداشتم و تلویزیون هم دیدم بازم شکر الان آخر شبه، دیگه صدای دسته هم نمیاد به نظر میادکم کم همه متفرق شدن ... صدای آروم شعله بخاری ،یخچال و هر از گاهی صدای ماشین های گذرا و ... آیا اونا با من صادقند!؟؟می تونم بپرسم؟!!!...ولش کن باشه مثل همیشه...اینترنت رو باز کردم بعد از چک ایمیل ها گفتم دختر وقتشه تو هم برو اپلای کن ...خدایا می خوام دررم حکمتتو نمی دونم ولی رهام نکن مثل همیشه...

پس برای تو می نویسم...بخند و نترس از اونچه که واست پیش میاد بخدا حرف من نیست....

90/9/12


امروز رو تاسوعا بود، تقریبا روزی که کمتر کسی می تونه مثل من تو خونه بمونه... سر و صدایی به تکرار همه سالها و اما با روندی رو به طی سردی شاید برای نسل من... نمی دونم واقعا کسی به حسین(ع) فکر می کند یا نه! ولی انتظار رسیدن به این ایام حداقل از خودش ملموستره... نمی دونم آیا واقعا امروز خطا یا گناهی کم میشه یا نه؟!! ولی تقصیر من تو این ساعتها از روی هر چیه به قداست این روز مربوط نمیشه... صبح رو دیرتر بلند شدم ولی جدیتر کار کردم...هوای گرفته محبس خالیم نمیکنه ومن می ترسم از گامهای نگذاشته و دستان پر تردید و نگران... تقصیر من هم نیست ولی این منجلاب فراموشی احساس دیوانه ام می کنه...

این روزها از اون روزایی بود که اصلا دوست نداشتم از چیزی شاکی باشم، چون مامان می گفت همش تقصیر خودته!!! ومن نادانسته تسلیم ناکرده ای شدم که متهم اصلی اون من بودم... من من من!!! چرا ؟چون نمی دانم پس مقصرم...

امروز تلفن صدیقه دوست خوب و دوست داشتنیم بعد از مدتها شادم کرد و بعد از ظهر این ایمیل عمو علی بود که شکه و خوشحالم کرد ولی هنوز نمی دانم چرا از دایی و ستاره خبری نیست!!!  با کیوان زیاد میونه خوبی ندارم شاید اونم تقصیر منه...دارم می ترکم، اندکی صبر سحر نزدیک است... 

خدایا شکرت که به من توانایی تحمل دادی ومن شکرگزار همه نعمت هایت بویژه عزیزترینهایم  که هنوزم نمی فهمم هستم، خدایا با تموم وجود ممنونتم برایم نگهشان دار...

90/9/14


دیروز چند اتفاق عجیب برام افتاد یکی اینکه وقتی با صدای زنگ خاله صبورا از خواب بیدار شدم حس کردم گلوم می سوزه! فهمیدم دارم  اولین سرماخوردگی امسال  رو  می خوام تجربه می کنم و بنابراین به استراحتم ادامه دادم. بالاخره مهسا ایمیل داد که یه کم حالش نامساعده و فعلا نمیتونه بیاد و دوباره جان گرفتن یک توهم، شاید کمی متفاوتتر! این روزها به دلایلی نمی تونم برم فیس بوک و در کمال ناباوری از دوستی پیامی گرفتم که هنوز هم متعجبم...ولی بدنم هنوز درد می کرد و این می تونست نشان از یک سرماخوردگی تب دار باشه...

امروز بعد از ظهر پیش مامانم نشسته بودم مثل خیلی از اینجور بعد از ظهرها، مامان خودکار بدست کنار بخاری دراز کشیده و می نوشت و من هم با لیوانی پر از چای داغ  کنارش نشسته بودم، یهو خواستم از چیزی بگم که مثل یک کابوس زمانم رو  جلو انداخت ولی ظاهرا حالا باید برای همیشه قسمتی از اون رو کنار بگذارم تا از منم  پاک شه،  می دونم نه  به راحتی چیزی که میگم و نه به سختی همه اونچه که  باید تحمل کنم ... دیگه خوابم کلافم کرده چون دیگه به اونم اعتماد ندارم اگه خودم ساختم چرا اینقدرر اذیت می شم اگه نه پس چی میگی... ؟!! خلاصه به مامان گفتم دلم تنگ شده، اونم گفت واسه کی؟ منم گفتم واسه دوران لیسانسم اوایلش بیشتر ... گفت خوب قرار بذار با بچه ها برید دانشگاه... می دونم خوب منو نفهمید...پس باز در خودم شکستم همش واسم سواله، واقعا تاوان این همه سنگینی رو من باید به دوش بکشم؟!! و این همه سهم منه...

بیخیال مردم از بس مرور کردم1 2 3

امشب در کنار اس ام اس ها متوالی فریبا برای فردا، مرضیه جون اینو فرستاد خوشم اومد که بنویسمش:

"آرزو دارم که خورشید رهایت نکند،

غم صدایت نکند،

شب سیاهت نکند،

و تو را از دل آنکس که تبش در تن توست،

'حضرت دوست' جدایت نکند"

واسه تو یکی هم  کم دل تنگ نیستم عزیزم






امروز بر خلاف بعضی روزهایی که احتمال می دادیم مهمون بیاد، اصلا فکرشو نمی کردم که میزبان بشیم...جالب اینکه 3 تا خانواده مهمون داشتیم و من بعنوان کسی که مسافرم و می خواهم برم حس خاصی داشتم ولی خیلی دوست داشتم که می دانستم تردید ناگفته آنها چیست...؟؟!  و چون نفهمیدم آرام بودم بی صدا از هر توجیه و ناکرده ای...کاش که اشتباه نکرده باشم...

طبق عادتی که تو این مدت بعد از فراغت از کابوس دفاع در من ایجاد شده بود صبح دیر از خواب بیدار شدم...پاهایم درد نمی کردند خدارا شکر نه آنقدر مغرور که گمراه شوم...این روزها به اجبار مامان باید خودم آشپزی کنم خوشم می آید ولی عجیب که بی قرارم از پنپل همیشگی هم خبری نبود، 33 و 93..خدای من بی خیال، نه اینکه هوای این چند هفته کم بوی خوش خیالی خالی را می داد و حالا این هم توش، یا این اوصاف راحت می تونستم شکسته شوم خیلی راحتتر از این حرفا...آخه...

نهار امروز آلو اسفناج بود با نظارت مامان، یک پیاز را رنده کرده و در مقدار مشخصی روغن سرخ کردم، بطور همزمان اسفناج خورد شده را در ظرفی جدا با روغن تفت دادم و در نهایت به هر دو زرد چوبه و دارچین و مقداری نمک اضافه کرده و بهمراه گوشت آماده شده  در مقداری آب جوشاندم و در آخر لوبیا و آلو خشک  را به ترکیب آبی اضافه کرده و تحت حرارت قرار دادیم. کته را هم طبق روال همیشه آماده کردم . غذا فوق العاده شده بودد...با اینکه به نام من سند خورده بود ولی مامان دستت درد نکنه...

بعد از رفتن مهمونهای صبح و رسیدن به سوغاتیهای تزئینی همیشگی و ...و صرف ناهار  بهمراه یک خانواده خوب و دوست داشتنی (خدای من متشکرم)، در این هوای تیره و سرد  و البته  طبق عادت همیشگی ترجیحا استراحت کردم... بعد از ظهر بعد از جواب دادن اس ام اس سحر برای دعوت سرسختش به جلسه دفاعش که این دوشنبه است! به حمام رفتم و با مامان درس کار کردم و قرار رفتن به مهمونی هم منتفی شد و  مهمونها هم نامردی نکردن و خودشون پیش قدم شدن...و...این شب و روز من اساسی زود می گذره ... دوست داشتم بیشتر با آسیه   باشم ولی انگار همه چیز کمی تغییر کرده بود عجیب آرزوی رسیدن به خوشبختی آنها به رویایی محال  تبدیل شده من همونم، حالم هم که می گویند زیاد بهتر نشده و حتی رویارویی با بعضی واقعیت ها و سوالات بی چون چرای پر ز ملامت  و رسیدنهای نشناخته دیوونم کرده...  خدایا کمکم کن طاقتم را نبین ...!

امشب با همه سوز و سرمایش، برف بارید. اخبار تهدید آمیز گران شدن ناگهانی دلار و خاموش شدن ماشین عجبی بود بر همه حرکت های کرده و نکرده ام...هر چه هست شکرت...


سلام به وبلاگ من خوش آمدید...