میتونست صبح من از ساعت 1:15 نیمه شب شروع شه، تا یک ربع به 8 صبح... باید روزم رو آزاد می گذاشتم ولی بیشتر از اون مسمومیت سرمایی بی سابقه ای بود که دیشب باهاش بودم.
دایی بمانند پدری مهربان برایم ماست و آبمیوه خریده بود تا کمی تقویت شم، شاید یک هفته از بازه مدتی که او این بیماری رو گرفته بود نگذشته بود و من همچنان غرق در اندیشه این مهم، که واقعا چه کار کردم؟!!:(
و همه اش باید یاد بگیرم خدایا شکرت
مراقب بهترینهایم باش.
امروز طور دیگری گرفت،دلم را می گویم شاید هم آزرده تر بود... امروز دانشکده آرام بود در جستجوی جواب چراهایی که نباید پرسید نبودم..
کاش و کاش...
شکرت