مامان نگران گرسنگی ام است و من از چیزی می ترسم که مدام سرم میاید...کاش میشد برای لحظه ای رها شوم...دلم می لرزد تاکی تو بگو تقصیرت چی بود؟



گاهی فکر می کنم که با ارزشترین  لحظه ها زمانی بوجود می آیند که سختی ها و خیلی از موارد پشت سرش به جان و دل خریداری شود و آنوقت است چقدر زیبا و پر مفهوم خواهد بود. ولی امان از وقتی که تمام اینها به ناکجا آبادی بخورد که نه سرش معلوم باشد و نه زبانش... بفهمی که پیر شدی و هیچ!

این روزها گذر زمان را نمی فهمم و دوست دارم در گذشتنش من هم در برآیند سهیم باشم. 

دیشب دیرتر از همیشه به خانه رفتم دیگر بی حس شدم نه گریه ام میامد و نه در حسرت احساس زیبای با هم بودن. گوشهایم مدتهاست نمی شنوند و زبانم گنگتر از گفته ها. هستم آری تنها هستم...



و امروز باز روز شنبه بود اون لحظه هایی که با خود مهربانتر بودم شکر می کردم و از احساسم می گفتم. راستش لحظه این روزهای من؛ پر از آرزوی حس نکردن بود. کاش برای مدتهای طولانی می خوابیدم و راحتتر از لحظه ها می گذشتم. اما نه باید امروز بیدار شوم چون برای خود نیستم.

و چقدر آرام مامان، بابا و مهبود می گفتند تحمل کن تمام می شود. نمی توانم باور کنم ولی شاید آنها می بینند. پس ایمان می آورم.

توکل به خودت



ظاهرا این روزها تاپیک خوبی برای آرزوهای گمم بودم و چقدر مستحق مجازات بی گناهی می شوم.

خدایا راه را نمیدانم همراهم باش



امروز به اجبار و ناخواسته وارد مهمانی شدم که دوست نداشتم، چقدر چشمانم درد می کرد و چقدر خواب می خواست... ولی باید می رفتم و حالا غم اینکه کی خنگ می شوم...

و چقدر راحت گناهکار و  درخور سرزنش... آخر چرا خودم هم نمی دانم.کاش منطق این جسارت و بیم را می فهمیدم

خدایا شکرت کنارم باش