صبح دیر بیدار شدم به تلافی سحرخیزیهای گذشته. هوای اتاق سرد بود و آماده برای ممتد کردن دوباره. زندایی صبحانه رو آماده کرده بود و به زیبایی تزئین. چقدر حرفها و دفاع کردن بی معنای من وسوسه از حس کردن حس دیگران بود و چقدر نشنیدن شنیده ها ذهنم رو قلقلک می داد. نفهمیدم با ترازوی درون کجا پر شد ولی سکوت من پر از بغض های خفه شده، آرام باش می گویند می گذرد... تو نیز باور کن...

خدایا شکرت



از اینکه هنوز زنده ام، از اینکه سلامتم از اینکه خانواده ام سالمند از اینکه دوست خوبی دارم از اینکه می تونم به موفقیت نزدیکتر شم خدا رو شکر می کنم...

مهم اینکه که همه چی خوبه خدارو شکرت


http://s5.picofile.com/file/8118206342/20140327_152115_1_.jpg


جونمرد محله ما چه نامرده...


دوست داشتم این روزها برایم معنی عید را بدهد هرچند که دور از خانواده و دوستانم هستم. نمی دانم ظرفیت شادی من چقدر میتونه باشه، یاد حرف سهیلی افتادم... شاید این روزها بی جهت باید تنظیم شم...

و تاکی؟ کاش میشد به اندازه عشق بی پایان پدر و مادرم شاد بودم، خدایا خانوادم رو به تو می سپرم...

به امید تو

I am Happy, although there is nothing :)


می خواستم زودتر بیدار شوم با اینکه شب زودتر خوابیده بودم. تغییر مسیر خواب به عکس، شاید خواب را برایم شیرین تر کرده بود. خواب غیر معمول دایی و زندایی سکوت عجیبی رو در شب حاکم کرده بود. باز هم نسبتا زود بیدار شدم و به حموم رفتم و با درست کردن ساندویچی از کوفته و الویه، راهی دانشگاه شدم. هم صحبت شدن با مهبود، خالی شدن من از درون بود و چقدر خوشحالم که خداوند این هدیه را در کنارم قرار داد. یوبی سی 44، و پیش به سوی سوالهای بی جواب و نکرده، کامنت مائده قشنگ بود می باید کمی کلام را در زبان گنجاند و هوا چقدر خوب بود.

زود رسیدم نمونه فیلتر کاغذیم رو برای میکسینگ، آماده کردم و پیش به سوی آغاز روز دیگر، با مامان کمی صحبت کردم... اینبار خواستم بیشتر مطالعه کنم و ریویو پیپر آماده کنم، آغاز خواندن رمان Barely Breathing نوشته Rebecacca Donovan هم می تونست انقلابی رو در عادتهای گذشته ام ایجاد کنه.

امید بخدا، حرکت می کنیم :)